شوهرم وقتي اومد خواستگاريم توو ي شركت خصوصي كار ميكرد،كارشناس ارشدِ برقِ.وقتي نامزد شديم از شركتشون دراومد،چهار ماه نامزدي بيكار شد،دوباره توو ي شركت مشغول شد،اونم يك ماه بيشتر نموند گفت محيطش خوب نيست،خلاصه هشت ماه عقدمونم بيكار بود.عروسي كرديم چهار ماه اول بيكار بود،انقدر به اين و اون سپرديم تا ي كارِ خوب و درست حسابي پيدا شد براش،چون زبان انگليسيش خوب بود جور شد براش،خودشم علاقه داشت ب كارش،براي همين من سختياشو به جون خريدم.سالِ اول كه تازه ام ازدواج كرده بوديم من از خانوادم دور شده بودم و تنها بودم شش صبح ميرفت دوازده،يك شب ميومد،ولي من با همه ي سختياش تحمل كردم تا پيشرفت كنه،حالا بعد از دوسال كه تازه داشتيم نفس ميكشيديم شركتشون تعطيل شد،يعني سه ماهي بود كه صداش دراومده بود كه داره تعطيل ميشه.منم هي به شوهرم گفتم دنبالِ كار باش،ولي اون نبود،الان دو هفته اس كه توو خونه اس،من هيچ حركتي ازش نديدم،هيچ تلاشي نميكنه كه كار پيدا كنه،انگار همش بقيه بايد براش كار پيدا كنن،از بس بهش ميگم دنبال كار باش خسته شدم،ما مشكل بچه دار شدنم داريم،يكسال درمان كرديم،يعني شوهرم ضعيفه،الان كه وقتِ اقداممونه اينطوري شده.منم ديگه نشستم كلي گريه كردم گفتم تو هيچ حركتي نميكني حداقل من دلم گرم باشه،بگم اشكال نداره شوهرم بيكاره،عوضش داره تلاش ميكنه كار پيدا كنه،ما دوباره بعد از دوسال صفر شديم،تو عينِ خيالت نيست.تازه ميگي بچه دار شدنم عقب ميندازيم به جاي اينكه بگي من تلاشمو بيشتر ميكنم،به خدا خيلي سخته،تك پسرم هست،مامانش هر روز ي لباس بچه مياره ميگه ايشالا به زودي تنش كني،اين از همه بدتره برام😢😭اگر خونه و ماشينم نداشتيم تا الان سكته كرده بودم.بهش گفتم اگر تو تلاش كني من هميشه كنارتم،نميدونم به نظرتون نبايد گريه ميكردم؟
ببخشيد طولاني شد ميخواستم همه رو باهم بگم.