بعضی وقتا کم میاری دلت میگیره دورت خیلی شلوغه ولی تنهایی میخندی ولی شاد نیستی چشمت به خوشی دیگه هست بعضی وقتا تو هم دوس داری شبیه اون خوشبخت باشی دلتو شکستن ولی دل کسی رو نخواستی بشکنی حال بقیه رو مراعات کردی ولی کسی حال دلتو نپرسید چند بار خواستی تنها بری یه جایی که کسی نباشه وفراموش کنی هم چیزو ولی نشد بازم کم آوردی حتی خیلی دوس داشتی فریاد بزنی ولی نتونستی بغضتو خفه کردی گریه هاتو خفه کردی حتی نفس کشیدن برات سخت شد ...ولی ته دلت امید کوچیکی هست همون امیدی که اگه پلاکاتو رو هم گذاشتی تو خیالت تصورش میکنی خیالت رو خیلی خوب نقاشی کردی ولی خیلی با واقعیت جور در نمیاد نمیشه حسرت میخوری دلت خریدار نداره تکیه گاه نداشتی یروز که بارت سنگین شد تکیه بدی بهش همیشه رو پای خودت ایستاده غصهاتو به کسی نگفتی گفتی ولی نفهمیدن درک نکردن بازم گذاشتی دلت وسکوت کردی سکوت سکوت سکوت ......واخر اشک ...ویک بغض لعنتی ...این قصه ی تنهای منه حتی من این قصه رو دوس دارم ودورش حصار کشیدم تا کسی وارد تنهایم نشود ....