عید بود مامانم اینا رفتن عروسی مابهشون نگه
فته بودیمکه مبخایم بیایم بعد زنگ زدم مامانم گفت ماعروسی هستیم نیاین دذخونه هابستس پشت دذنمونین شوهرم دیگه لج کرد اینا شمشیرو ازرو بستن اینا نمیخان مارو ببینن یک قشقرقی به پا کرد که نگو دیگه عید اصلا ترفتیم خونه بابام