پدر من فرزند اخر خانواده بود خانوادشون هم شلوغ بود خونه بابابزرگم همه چی گردن بابامامان من بود ؛مامان بابامم فامیل هستن .
وقتی عموهام ازتهران میدمدن مامان من باید یک هفته ازهمه پذیرایی میکرد ناهار شام درست میکرد همه هم میومدن خونه ما ؛میپاشیدن میریختن هیچکیم کمک مادرم نمیداد تا اینکه پدربزرگم آلزایمر گرفت و عموم گفت ما باید خونه زندگی خودمون رو ول کنیم و بریم پیش پدربزرگم زندگی کنیم مادرمم قبول کرد رفتیم اونجا موندگار شدیم هروز عمه هام میومدن بچه ااشون هرشب اونجا بودن میخوردن هیچکاری هم نمیکردن منو داداشمو ابجیم به زور درس میخوندیم تازه مادرم باردارهم بود به سختی کارمیکرد حتی باید پدربزرگم دسشویی هم میبرد لباساشو که نجس میکرد میشست اما عمه هام هروز اونجابودن یکبار کمک نمیدادن تازه میگن وظیفتونه و هروز به بابام میگفتن چرا برا بابا گوشت نگرفتی چرا ابمیوه نخریدی چرا... هرچی هم میخرید همشون شام میموندن و میخوردن ومیرفتن تا اینکه دوسال گذشت و پدربزرگم فوت شد و ما رفتیم خونه خودمون .
از اونموقع نه ازمون تشکرکردن تازه هروز برامون حرف درمیوردن که شما بابا رو کشتید شما .... خیلی روزای سختی بود عمم منو میبرد خونش کتکم میزد میگفت مادرت چیزی داده بابام خورده که بمیره و ...
خیلی حالم بد بود دوران سختی بود تو خونه و زندگی ما کسی نمیخندید شادی نبود و مادرم بجز بچه داری و فامیل شوهرداری باید قالی هم میبافت. داداشم با دوتاازپسرای فامیل که تهرانی بودن رفیق فابریک بودن اون دوتا خیلی میومدن خونه مثل خواهر برادربودیم ؛ گذشت و من وارد دبیرستان شدم و برام گوشی گرفتن یه دوست هم داشتم که خیلی دوست پسر داشت همش بهم پیشنهادمیداد و من ردمیکردم همه ازش دوری میکردن اما من نصیحتش میکردم نمیخواستم تنهاش بذارم معلم پرورشیمم میگفت باهاش باش مثل بقیه ترکش نکن اما مثل اون نشو سعی کن اون مثل توبشه؛ درسم خیلی خوب بود دختر ساکت وارومی هم بودم خیلی از مسابقات رتبه اورده بودم ؛ تا اینکه یکی مدام پیام میداد وقتی تهش دراوردم فهمیدم دوست داداشمه همون که فامیلیمو میاد خونه ما و میره ؛ من اون موقع خیلی تنها بودم اوضاع خونه هم بد بود کمبود محبت گرفته بودم دوست داشتم با یکی درددل کنم باهاش دوست شدم خیلی دوستم داشت منم عاشقش شدم خیلی اما دیگه درس نمیفهمیدم همش منتظر بودم از تهران بیاد تا ببینمش ؛