2777
2789
عنوان

زندگی من

202 بازدید | 14 پست

پدر من فرزند اخر خانواده بود خانوادشون هم شلوغ بود خونه بابابزرگم همه چی گردن بابامامان من بود ؛مامان بابامم فامیل هستن .

وقتی عموهام ازتهران میدمدن مامان من باید یک هفته ازهمه پذیرایی میکرد ناهار شام درست میکرد همه هم میومدن خونه ما ؛میپاشیدن میریختن هیچکیم کمک مادرم نمیداد تا اینکه پدربزرگم آلزایمر گرفت و عموم گفت ما باید خونه زندگی خودمون رو ول کنیم و بریم پیش پدربزرگم زندگی کنیم مادرمم قبول کرد رفتیم اونجا موندگار شدیم هروز عمه هام میومدن بچه ااشون هرشب اونجا بودن میخوردن هیچکاری هم نمیکردن منو داداشمو ابجیم به زور درس میخوندیم تازه مادرم باردارهم بود به سختی کارمیکرد حتی باید پدربزرگم دسشویی هم میبرد لباساشو که نجس میکرد میشست اما عمه هام هروز اونجابودن یکبار کمک نمیدادن تازه میگن وظیفتونه و هروز به بابام میگفتن چرا برا بابا گوشت نگرفتی چرا ابمیوه نخریدی چرا... هرچی هم میخرید همشون شام میموندن و میخوردن ومیرفتن تا اینکه دوسال گذشت و پدربزرگم فوت شد و ما رفتیم خونه خودمون .

از اونموقع نه ازمون تشکرکردن تازه هروز برامون حرف درمیوردن که شما بابا رو کشتید شما .... خیلی روزای سختی بود عمم منو میبرد خونش کتکم میزد میگفت مادرت چیزی داده بابام خورده که بمیره و ...

خیلی حالم بد بود دوران سختی بود تو خونه و زندگی ما کسی نمیخندید شادی نبود و مادرم بجز بچه داری و فامیل شوهرداری باید قالی هم میبافت. داداشم با دوتاازپسرای فامیل که تهرانی بودن رفیق فابریک بودن اون دوتا خیلی میومدن خونه مثل خواهر برادربودیم ؛ گذشت و من وارد دبیرستان شدم و برام گوشی گرفتن یه دوست هم داشتم که خیلی دوست پسر داشت همش بهم پیشنهادمیداد و من ردمیکردم همه ازش دوری میکردن اما من نصیحتش میکردم نمیخواستم تنهاش بذارم معلم پرورشیمم میگفت باهاش باش مثل بقیه ترکش نکن اما مثل اون نشو سعی کن اون مثل توبشه؛ درسم خیلی خوب بود دختر ساکت وارومی هم بودم خیلی از مسابقات رتبه اورده بودم ؛ تا اینکه یکی مدام پیام میداد وقتی تهش دراوردم فهمیدم دوست داداشمه همون که فامیلیمو میاد خونه ما و میره ؛ من اون موقع خیلی تنها بودم اوضاع خونه هم بد بود کمبود محبت گرفته بودم دوست داشتم با یکی درددل کنم باهاش دوست شدم خیلی دوستم داشت منم عاشقش شدم خیلی اما دیگه درس نمیفهمیدم همش منتظر بودم از تهران بیاد تا ببینمش ؛ 

تا اینکه دختر عمم از رابطه منو اون باخبر شد و به مادرش گفت .عمم هروز به من زنگ میزد که اگه تمومش نکنی به بابات میگم و فلان ..ماهم رابطمون که در حد تلفن بود و قطع کردیم اما اونا ول کن قضیه نبودن انقد حرفمو پخش کردن و بزرگ کردن که آبروم تو فامیل رفت رابطه ما ۳ ماه بیشتر نبود اما عمه من و دخترش ۷ سال منو مادرم عذاب دادن دیگه هیجا نمیتونستم برم حتی بدنم انقد ضعیف شده بود که غش میکردم داداشم که بااون پسره قطعه رابطه کرد. اومدم بهش زنگ زدم که بیاد باعمم صحبت کنه بگه دست از این ابروریزی بردارن و بگه که ما رابطمون همون ۷سال پیش قطع کردیم اومدن اینجا باعمم صحبت کردن ؛ عمم قسم خورده بود حتی دست روی قران زده بود که هیچکدوم از این حرفا رو نزده و چون من میخوام بگیرننم اینا رو از خودم دراوردم انقد بهشون دروغ گفته بود که پسری که این همه دوستم داشت حتی بدون رابطه عاشقم بود بهم گفت عمت گفته دوست پسر داری و بارفیقات ... باباش گفت شما مادر دخترعقده ای شدین حرف درمیارید .ماهیچی نگفتیم و گذشتیم اما این حرفا تمومی نداشت خسته شده بودم دلم از حرفای عشقم شکسته بود و اینکه چقد راحت حرف اونا رو باور کرده بود و چطور بخاطر کارنکرده آبرو خانوادم برده بودم ؛ گفتم ازدواج میکنم تاهمه چی خوبشه هرکسی میومد پدرم قبول نمیکرد میگفت من تورو بخاطر این ادما بدبخت نمیکنم .

یروز عروسی بودیم که دخترعمم گفت: عشقت بهم زنگ زده گفته اصلا تورو نمیخواسته تویی که گیردادی به اون ... از این حرفا سرم پربود اون شب تصمیم گرفتم هرکس اومد باهاش ازدواج کنم .

وقتی برام خواستگاراومد پدرم قبول نکرد دوباره زنگ زدن خیلی اومدن ورفتن و با اصرارای من پدرم قبول کرد پسرخوشتیپ پولدار باکلاس اما فهمیدم NA میره پدرم مخالفت کرد اما من گفتم بایدقبول کنیم بالاخره بامخالفتهای پدرم اخرش قبول کردیم اولش همه چی خوب بود تا اینکه متوجه شدم همه چیو بهم دروغ گفتن شوهرم نه سربازی رفته نه ماشین داره حتی سیگاری هم هست اما نذاشتم خانوادم بفهمن سیگارترکش دادم پولامون گذاشتیم روهم ماشین خریدیم شوهرمن با من تغییر کرد دیگه اون اخلاقای بد رو نداشت فامیلاش میگفتن چطوری انقد خوبش کردی خوشبختیمون ورد زبوناشده بود عمم اینا که همیشه دنبال بدبختیم بودن مات ومبهوت مونده بودن . 

تا اینکه عمم همه ماجرا و زندگی گذشتم گذاشت کف دست مادرشوهرم؛شوهرم راحت کناراومد چون خیلی دوستم داشت ۲بار باردارشدم وبچم سقط شد دکترگفت مشکل ازشوهرته اما مادرشوهرم که ازجانب جاریم پر میشد میگفت مریضم بودی ننیدونستیم .. همش تیکه نینداخت ولی من باهاش مهربون بودم نمیخواستم خانوادم ازمشکلاتم چیزی بدونن چون بخاطرمن به اندازه کافی اذیت شده بودن وقتی میرفتم مهمونیم جاریم و برادرشوهرام همه میگفتن میخندیدن بچه هاشو بغل نیگرفتن اما کسی به من محل نمیذاشت مادرشوهرمم همش میگفت تو رو سحر کردن یا تو جنی شده ؛ .... خیلی دلم میشکست اما به روم نمیوردم تا اینکه شوهرم درمان شد وباردارشدم الان که باردارم و بارداریم خطرناکه رفتارای مادرشوهرم عجیب شده میدونم فقط بخاطر حرفای عمم شوهرم طرفداریم میکنه اما چه فایده خیلی راحت تو روم میگه تو مریض بودی یا میگه تو باید مثل مادرت کارای خونه ما رو بکنی و .... باهاش قطع رابطه کردم ولی از این قهر خودم بیشتر رنج میبرم الان باردارم و خدا بهمون یه پسرداده باهمسرم خوشبخترینم ولی هیچوقت نتونستم دلیل این همه عذاب کشیدنم بفهمم زخم زبونای ادما دل شکستن 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خدا از عمه هات نگذره

الهی آمین.

زیباترین حس دنیا مادریست😍مادری فقط عشق وحال وبوس وبازی ولوس شدن وشیرین کاری نیست.مادری یعنی خستگی.....موی شونه نزده ...چای سرد....نصف شب بیدارموندن وسرگرم کردن بچه....نق زدن وگریه...بدغذایی...دعا برای پی پی کردن بچه یبوس...تعویض پوشک....ازهمه بدتر وقتی دستشویی داری وبچه نمیذاره بری😩😧.........مادربودن  یعنی  خودت وقف کسی کنی که عاشقانه دوستش داری هرچندبزرگ بشه یادش نمیاد😧

چه سرگذشت سختی داشتی ان شاءالله دیگه تا اخر خوشبخت بمونی با عمت اینا قطع رابطه کن به مادرشوهرت بگو همه چیزو بگو البته بجز رابطه دوستانه با اون طرف بگو چقدر حرف در بیارن بگو چقدر دشمن شمان بعد با سیاست بگو من یه تارموی شما رو به اونا نمیدم از بس خوبید و مهربونید بگو شما نشون دادی ادم‌خوب هم پیدا میشه نزار کدورت بینتون زیاد بشه عزیزم

باز باران با ترانه محکم خورد رو در خانه در خونمون شکست🙁🙁🙁😕
تا اینکه عمم همه ماجرا و زندگی گذشتم گذاشت کف دست مادرشوهرم؛شوهرم راحت کناراومد چون خیلی دوستم داشت ...

خداروشکر شوهرت وپسرت کنارت هستن.شاد باش عزیزم ازالان خوشبخت شو بفکر گذشته نباش دیگه گذشته نمیشه کاریش کرد ازالان خوشبخت شو چشم همه شون دربیاد😍😘

زیباترین حس دنیا مادریست😍مادری فقط عشق وحال وبوس وبازی ولوس شدن وشیرین کاری نیست.مادری یعنی خستگی.....موی شونه نزده ...چای سرد....نصف شب بیدارموندن وسرگرم کردن بچه....نق زدن وگریه...بدغذایی...دعا برای پی پی کردن بچه یبوس...تعویض پوشک....ازهمه بدتر وقتی دستشویی داری وبچه نمیذاره بری😩😧.........مادربودن  یعنی  خودت وقف کسی کنی که عاشقانه دوستش داری هرچندبزرگ بشه یادش نمیاد😧

ان شاالله کوچولوت سالم میاد تو بغلت

و خوشبختیت روز ب روز بیشتر میشه 

بیخیال مردم

مردم حتی برای خدا هم حرف درمیارن

زندگیتو کن

لالا لالا بخواب دنیا خسیسه واسه کمتر کسی خوب مینویسه یکی لبهاش همیشه غرق خندس یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه💔
میدونم منم بگذرم خدا ازحق بندش نمیگذره ولی چه فایده اون زندگی منو تباه کرد روزای خوش زندگیم و مجردیم ...

الهي خدا همچين عمه هايي رو از رو زمين برداره يكم صبر پيشه كن شايد زمان همه چيو عوض كنه

چه سرگذشت سختی داشتی ان شاءالله دیگه تا اخر خوشبخت بمونی با عمت اینا قطع رابطه کن به مادرشوهرت بگو ه ...

میدونی مشکل کجاست؟ از شانس بد من جاریم با دخترعمم دوست صمیمی هستن اون میره خبرمیگیره میاره تو خونه مادرشوهرم  ؛ همه این حرفا رو زدم خیلی برای مادرشوهرم کارا کردم اما اونا منو دوست ندارن

ب این فکر کن ک الان خ

معنی خوشبختی رومیفهمی شاید اگه باعشقت ازدواج میکردی و اون موقع عمت دخالت میکرد الان زندگیت بدترازاین بودخوبه الان شوهرت فهمیدس و دوست داره و پشتته میگن عشق از یاد میره و میشه باهاش کنار اومد ولی دوست داشتن ی چیز دیگس

واقعا چی بهشون میرسه باخودش نگفت خودم دختردارم شاید یکی ازاین زهرها توچشم بچه ام ریخته بشه خجالت اوره واقعا خداروشکر من نه عمه دارم نه عمو یه خاله دارم که خیلی عزیزه داییامم خوبن کاربه کارمون ندارن

میدونی مشکل کجاست؟ از شانس بد من جاریم با دخترعمم دوست صمیمی هستن اون میره خبرمیگیره میاره تو خونه م ...

پس بیخیالی طی کن جانم چون اینارو هرکار بکنی دهن بینن و فک میکنن طرف هرچی از دهنش در بیاد عین حقیقته ی روز سرشون‌به سنگ میخوره امیدت به خدا باشه

باز باران با ترانه محکم خورد رو در خانه در خونمون شکست🙁🙁🙁😕
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792