خونه ای که زندگی میکردیم شبیه کلبه بود داخل باغچه (ما شمال غرب کشور هستیم)
خونه یکم قدیمی و متروکه بود ما بنابه دلایلی مجبور بودیم مدتی اونجا زندگی کنیم
شب ساعت حدودا ۳ بود ناخوداگاه از خواب بیدار شدم چشممو ک باز کردم یه موجود به چهره کریه و زشت از جنس نور با خنده شیطانی ..دیدید میمون با یه دستش آویزون میشه از یه جا اینم با دستش از یه جا اویزون شده بود
نه تونستم جیغ بکشم نه مادرمو صدا کنم فقط سرمو زیر لحاف کردم تا صبح لال و زبون بسته تا ک صبح با لکنت گفتم ویشده و بردنم پیش یه سید بزرگ و دعای قرانی برا ترسم نوشت