دوست ندارم که دیگه با شوهرم زندگی کنم. مرد خوبیه ها ولی خیلی بی معرفته. ما رو گذاشت و تنهایی رفت کربلا. اونم ده روز. همراه با خانواده ش. منم دخترم دو سال و سه ماهه شه. خب واقعا سخته با بچه کوچیک ی همچین سفری رفت. خیلیا هم حرفم رو قبول دارن. نه خواهر شوهر نه برادر شوهرم هیچکدوم به تنهایی بدون همسر نرفتن. تازه اونا بچه هم ندارن.
حالا کلا بحث این سفر نیست.
یادم نمیاد تو این پنج سال ی بار دونفره سینما باهم رفته باشیم. از بس خودشو با کار مشغول میکنه البته این شلوغی برای منه. برای پدر و مادر خودش حتما وقتش رو خالی میکنه.
کم حرف و بیخیاله و البته خسیس. آخرین باری هم که باهم خرید رفته بودیم سر ی ابمیوه کوچیک ی دعوای بزرگ راه انداخت. قبلش هم سر ی بسته آدامس.
نمیدونم واقعا چه جوری طلبیده شد رفت.
تو فامیل که میریم زنو شوهرا ی جوون با هم میگن میخندن. شوهر ما بیخیال و بی توجه سرشو با پیرمردا گرم میکنه.
کاش میشد از هم جدا بشیم. 😳😳😳