اگر میخوای به چیزی فکر نکنی، مرتب به خودت نگو نباید بهش فکر کنم، باید فراموشش کنم. ذهن یه مقاومتی داره که وقتی بفهمه نباید به چیزی فکر کنه، دقیقا به همون مسئله فکر میکنه.
دوست عزیز، اون شخص فراموش نمیشه، بخشی از گذشتهی تو بوده، اول بپذیر نیازی به فراموشی نیست. بیشتر باید کنار بیای باهاش، بپذیری این مسئله رو.
مسئلهی بعد اینکه که وقتی احساس به سراغت میاد، با عقلت بتونی تعدیلش کنی. فقط به این فکر نکن که چقدر میخواستیش و چطور بود و چی شد.
یکم سعی کن با عقلت تعدیل کنی حست رو، وگرنه احساس از پا درت میاره.
مثلا به این فکر کن که اگر میخواست خودش میموند، یا اگر میتونست میموند. اگر خدا میخواست جور میشد حتما. شایدم قراره خدا کسی بهت بده که قرار بوده داشته باشیش. شاید این آقا رو بهت نشون داده، تا بعدا قدر شخص واقعی زندگیت بشتر بدونی. شایدم خواسته یه چیزایی یاد بگیری، ولی برای اینکه یاد بگیری و بفهمی هدف خدا چی بوده، لازمه صبور باشی، راضی باشی به رضای خودش، و بهش اعتماد کنی و خودت بسپری دستش و بدونی خودش میبردت هرجا دلش خواست، به هر جا برد بدون ساحل همونجاست.
میدونم خیلی سخته بخوای حرفا رو یهو قبول کنی، ولی کم کم از یه جایی شروع کن، اولش یکم سخته، ولب خب آدم بندهی عادته.
هیچ کی نمیدونه خدا قراره چه کاری کنه و چطور بندهش رو غافلگیر کنه، شما ازش بخواه و بهش اعتماد کن و تلاش خودت در حد توانت انجام بده.
هر کس به خدا توکل کند، البته که خدا براش کافیست.