من از 6 سالگی تا 13 سالگی که دیگه از اون محل رفتیم عاشق نوه همسایه روبروییمون شده بودم میومدم میشستم رو بالکن زل میزدم به پنجرشون بازی کردناشو میدیدم وقتی میومد خونه مادربزرگش
بعدها مادرش معلم علومم شد و من همیشه بهترین نمره هارو از علوم و بعدها از فیزیک و شیمی میگرفتم
کل محل میدونستن دوسش دارم جز خودش یه بار نشسته بود لب پنجره داشت فوتبال بازی کردن بچه ها رو میدید داداشمم داشت بازی میکرد
دعواش شد با دوستاش
بهش گفتن برو میدونستی اصلا خواهرت این پسررو دوس داره و اونو نشون دادن
قلبم ریخت تو پاهام سرمو اوردم بالا رو داشتم نگاه میکردم که جا خورده بود که صورتم با سیلی داداشم داغ شد
اما بعدش که فهمیده بود دوسش دارم خیلی سعی میکرد بام حرف بزنه بچهها رو میفرستاد ولی من هیچوقت جرات نکردم باهاش حرف بزنم و اخر سرم ازون محل رفتیم و دیگه ندیدمش