2777
2789
عنوان

ماجرای زندگی پرهام...

9316 بازدید | 150 پست

این یه داستان نیست،واقعیته...

ی واقعیت تلخ

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خدایا به پرهام کمک کن😭😭😭😭😭

چقدر دردآور است میخواهی خوب باشی که میخواهی با همه مهربان باشی اما بد فهمیده شوی و بد قضاوت شوی اما با تمام این قضاوت ها مهم نیست من برای خودم زندگی میکنم به عشق خدایی که از همه چیز آگاهست.

میشه زود تعریف کنی لطفا؟؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

پرهام پسرخاله همسرم بود،سالها پیش مثل دوتا رفیق بودن با هم...

اونموقع اوج جوونی و شور زندگیشون بود

این دوتا بهتره بگم دوست...محلهای زندگیشون از هم دور بوده

اما چ همسرم چ پرهام همیشه باهم بودن و جاده ها رو میگذروندن تا کنارهم باشن

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖

چرا این موقع شب حالا خوابمون میاد عامو😫

به جهنم نمیروم اگر شوهرم آنجا نباشد 😈والا الکی که نیس من روشوهرم غیرت دارم نمیذارم حوریا تورش کنن😎😆❤💏تیکر تفلد آقامونه💏❤

همیشه از خاطرات مشترکشون با پرهام تو جاده ها میگه...

تو چشماش ی غمی میشینه و ی حسرت...همیشه میگه هیچوقت باورم نشد... بعد از این همه سال هنوزم حرفش هست

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖

و اما پرهام:

ی پسره خوشگل و خوش هیکل و مهربون و ساده

بچه اول خونواده بود،ی خواهر کوچیکتر داشت

اونموقع ها ک حرفش رو زدم،شوهرم ۱۶ ۱۷ ساله و پرهام ۱۵ سالش بود

اما بعد از ۱۷ سالگیش شوهرم ک دیگه نبود،پرهامم کم میومد شهرشونو میرفت... همیشه میگفته ک بعد از رفتن اون دیگه اون شهر حالمو میگیره...

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖

یکی دوسالی میگذره،پرهام و خونوادش ک ساکن تهران بودن نقل مکان میکنن کرج...

این پسر خوش قلب و جوون توی محله تازشون دنبال دوست میگرده ک خودشو از تنهایی دربیاره...

از اینجا ب بعدشو از زبون مادرش میگم...

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖

روزا میگذشت و پرهام بیشتر اظهار غریبگی با محل جدیدو میکرد...

روزایی میشد که از خونه بیرون نمیرفت! منم دلم میسوخت خب جوون بود با هم با خواهرش میرفتیم قدم میزدیم...

بعد از ی مدت گفت میرم باشگاه،منم مخالفتی نکردم و گفتم چقدم عالی!!! برو پسرم

تو مسیر باشگاه با پسری ب اسم علیرضا اشنا شده بود،رفیق شدن باهم...چ رفاقتی!

👁️ “زندگی کردن” کمیاب ترین اتفاق دنیاست… اغلب مردم فقط “وجود دارند”…👣 proudly Mom Of Two 💖
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز