روزا میگذشت و پرهام بیشتر اظهار غریبگی با محل جدیدو میکرد...
روزایی میشد که از خونه بیرون نمیرفت! منم دلم میسوخت خب جوون بود با هم با خواهرش میرفتیم قدم میزدیم...
بعد از ی مدت گفت میرم باشگاه،منم مخالفتی نکردم و گفتم چقدم عالی!!! برو پسرم
تو مسیر باشگاه با پسری ب اسم علیرضا اشنا شده بود،رفیق شدن باهم...چ رفاقتی!