بعد از روزها اینجا مینویسم تا همه مادرا بدونن نباید به دکترا اعتماد کنن .نامه ای ب دختر اسمونیم
فرشته کوچیک مادر حالا که از پیشم رفتی باید برات یه چیزایی و توضیح بدم .برای اومدنت به زندگیم ۸ سال تلاش کردم .با همه چیز جنگیدم تا تورو توی بهترین شرایط بدنیا بیارم که بتونم خواسته هاتو جبران کنم.۸ سال گذشت و من با درمان های مختلف و بعد از اینکه یه داداش و ابجیت اسمونی شدن بالاخره تو و خواهرتو باردار شدم .وای چه روزایی بود بهترین روز زندگیم .همون روزی که فهمیدم شما فرشته های من دوقلو هستین .از اونجایی که مامان خیلی حالم بد میشد کلا از تهران کوچ کردیم به قزوین تا مادر بزرگ بتونه بهمون کمک کنه .مامان خیلی تو بارداری شما سختی کشیدم .بارها و بارها فکر کردم از دستتون دادم ولی باز خدا شما رو برام نگه داشت .۸ ماه تمام از خونه فقط برای چک کردن شما بیرون رفتم .چه روزای قشنگی که با پدرتون و بقیه اتاقتون رو برای قدمهای مبارکتون اذین میبستیم و از خوشحالی مست بودیم .تک تک لباسهاتون و وسایلتون رو با عشق چیدیم .آه فقط خدا میدونه چه روزای قشنگی بود.هرروز دردام بیشتر و بیشتر میشد ولی از اینکه قراره شماها وارد زندگیم شین من جونم بیشتر و بیشتر میشد و قوی تر میشدم.مامان جون برا اینکه شما سالم و سلامت بدنیا بیاین ما بهترین ازمایشا و بهترین داروهارو از دکترا میخواستیم .من و پدرتون زمانی که شما تو شکم مامانی بودین کلی باهاتون حرف میزدیم و شما هم عکس العمل نشون میدادین و ما از ذوقمون تو پوست خودمون نبودیم .یادم میاد برای اسم انتخاب کردنتون کل فامیل دور هم جمع میشدیم .زمانی ک توی سونوگرافی مشخص شد شما دوتا دخترین پدرتون از خوشحالی به تمام سونوگرافی شیرینی داد گدشت و گذشت ...
با تمام مشکلات جنگیدیم
بارها و بارها به دکترتون درمورد تجهیزات تولدتون صحبت کردم و اون گفت وقت تولدتون شده و شما بچهای رسیده ای هستین و اگه زود همبیاین دیگ جای نگرانی نیس .
یه روز که یکم دردم از بقیه روزا بیشتر بود دکتری که این همه ازش خواهش کرده بودم که اگه لازمه برم بیمارستان دولتی گفت نه خیالت راحت ...
بماند که چیا گفتیم و چیا شنیدیم ...
بالاخره دروغ یا راست رو نمیدونم ولی گفتن زمان تولدتون رسیده .از شوق اومدنتون دنیا داشت براممیخندید .وای اون لحطه همش پدرتون تو ذهنم بود که چقدر برای اومدنتون الان خوشحاله .شما بدنیا اومدینو شدین زندگی من .شدین نفسهای من.شدین ضربان قلبم .شدین همه چیزم ...
و تو شدی نیلای چشم ابی من ...
نیلا جان مادر وقتی تو اومدی اونقدر چشات قشنگ بود که پرستارا اسمتو صدا میزدن اهو چشم رنگی .چون اولین بار تو چشاتو باز کردی و نگاهمون کردی
دخترک زیبای من یادم میاد که وقتی دکتر سنگ دل اطفال اومد بالاسرتون بهش گفتم بچهام بیحالن و حتی توان گریه ندارن گفت این حرفا چیه هیچ مشکلی ندارن حتی یه معاینه کوچیکو هم به خودش زحمت نداد...میدونی چون جون ادما براشون مهم نبود و فقط به پول فکر میکردن .بعد از یک روز شما رو از بیمارستان مرخص کردیم اوردیم خونه وای چقدر خوب بود مامان با همه دردی ک داشتم از شوق بودنتون قوی ترین زن دنیا شده بودم .کلی براتون جشن گرفتیم قربانی کردیم و خنده از روی لبمون نرفت ..
تا اون روز و شب لعنتی .
مادر شمارو بردم بهداشت و گفت زردی دارین سریع بردم پیش دکتر اطفال سنگدلتون .هرکاری کردم منشی سنگدل تر از خودش اجازه نداد ببرمتون پیش دکتر تا ساعت ۱۱ شب اونجا بودیم و نزاشت تا اینکه اومدیم خونه و لباساتون رو عوض کردم که ببرم بیمارستان .یهو فهمیدم نیلای من نفسات تنگ شده و ...
وای نگو دیگ مامان اون شب لعنتی بدترین شب زندگیم شدشبی ک کل بیمارستان به مامان فحش میدادن که چرا اجازه دادی مرخص بشه وای مامان منوچقدر خودمو سرزنش میکنم .از همون شب یکبار هم خنده رو لبمون ننشست تو ابجیرفتین تو دسستگاه باهزارتا چیز دیگ ک بهتون وصل
کردن .هفت روز خواهرت تو دستگاه موند و ۲۹ روز تو .دلم به همون بدنت ک ب دستگاه وصل بود و نفس میکشید خوش بودتا اینک روز لعنتی رسید و تو اسمونی شدی .مادر با رفتنت جیگر من و پدرتو اتیش زدی .دیگ هیچ وقت لباس سیاهمو از تنم در نمیارم تا بمیرم عذادارت میمونم.دخترم دکترها میگن مقصر دکتر اطفال و دکتر زنانت بودن اما خودشون ادعا میکنن که نه اینطور نیس من از حق خودم میگدرم ولی ب همون خدایی که تورو از من گرفت آه فرستادم که مقصرین این قضیه زجر بکشن .بهتره اینجا اسم دکترامم بگم .
اطفال :طارمیها
زنان و زایمانم .سیمین دخت مرادی
مثلا این دکترها از دکترای معروف قزوین بودن.تورو خدا بچهاتونو پیش این دکتر اطفال نبرین .جون ادما براشون خیلی خیلی بی اهمیته