منشی دادگاه اسمش را صدا زد. میگوید رفتنم مثل زدن تیر خلاص است اما به خاطر بقیه زندگیم باید این تیر خلاص را بزنم. غزل زیبا و جوان است، تحصیلکرده و امروزی است اما دردش درد بیشمار انسانهایی است که طعم تلخ خیانت را چشیدهاند. او داستان زندگیش را اینگونه روایت میکند: با امیر علی در یک میهمانی خانوادگی آشنا شدم. پسر دوست پدرم بود و دورادور میشناختمش اما در این میهمانی نخستین بار بود که از نزدیک میدیدمش.