من مامانبزرگم وسواس داشت هیچوقت شب خونشون نمیموندیم
منم کلا شب ادرارینداشتم
یبار شب مجبورشدیم بمونیم خونشون
بعد مامانم گفت حواست باشه جیش نکنیااا
زد و من همون شب جیش کردم
صبح ساعت شیش اینا بود مامانم فهمید جیش کردم
خالم تقریبا همسایه خونه مامانبزرگم بود که دوتادر داشت،
مامانم اون بالشی که خیس شده بودو داد دستم(بچگیام روی بالشم میخابیدم)گفت برو خونه خاله بگو اینو بشوره.
حواست باشه یواشکی بریااا
منم راه افتادم برم
اون در مامانبزرگم اینا که همسایه خالم بود قفل بود
مجبور شدم از اون یکی دره برم که باید از تو کوچه میرفتم تو خیابون بعدم از اونور به اون یکی کوچه میرسیدم
فک کن۶صب یه بچه متکا به دست توی خیابون
تا رسیدم خونه خالم
روم نشد بگم جیش کردم
گفتم خواهرم که کوچیک بود اینو اداخته از پنجره بیرون
مامان گفته بیارم برا شما
خالم فهمید لباسامو عوض کرد منو برد خوابوند بعدم بالشو شست
هنوزم بهم میگن