من بچه بودم مهمان که میومد موقعی که میخواست بره اینقدر گریه میکردم میگفتم نرو به بار بچه بودم شوهرم اومد خونمون با مامانش موقعی که میخواستن برن اینقدر گریه کردم میگفتم نرو آخرش نموند من باهاش رفتم
من وقتی دوسالم بوده همیشه عادت داشتم میچسبیدم به خاهر بزرگترم که اونموقع نامزد داشته.بیچاره وقتی با نامزدش خلوت میکرده من شاهد همه چیزش بودم.شوهرخاهرم همیشه بهم میگه جیگرمون از دستت خون بود
ما یبار رفته بودیم یه روستای دور فامیلای بابام.صبح ساعت پنج شش رسیدیم اونجا.اونجا پراز کوه های بلند و باصفا بودوبارون میومد...مامانم اینا تا بخوان روبوسی کنن و برن داخل من یهو حوس کوهنوردی کردم...خلاصه تا وسطای یه کوه رفتم بالا و تصمیم داشتم تو خیالات بچگیم فتحش کنم...😆
یهوچشمتون روز بدنبینه..سه تا سگ پارس کنان اومدن دنبالم...داد میزدم بخدا من آدمم من گرگ نیستم😂
الانم بهم میگن همون دختره ک سگ دنبالش کرد😑🙄
یه خاطره ام هست مال پسرداییمه
بچه بودیم نمیدونم چرا کاغذو گلوله کرد کرد تو دماغش😂😂😂😂😐😐😐
بعد گیر کرده بود اون تو در نمیومد
هیچ وقت قیافه مامانبزرگمو پسرداییمو وقتی دست مامانبزرگم تا آرنج تو دماغ پسرداییم بود یادم نمیره😂😂😂😂😂😂😂😂😂
حالا خاطره غرق شدن دومم😂
اینبار 10 سالم بود که رفتیم همون باغ این سری فامیل مادری و پدری باهم رفته بودیم لب استخر یه سمتش من و پسرخالم بودیم و سمت دیگش پسر عمه ام بود یه توپ بود وسط اب هی هل میدادیم سمت هم پسرعمه ام اومد بدجنسی کرد توپ رو انداخت وسط استخر که دستمون نرسه پسرخاله کوچیکم خم شد برش داره افتاد تو اب منم اومدم اونو نجات بدم خودم دوباره افتادم تو اب🤣
و دوباره شوهر عمه گرامم جونمون رو نجات دادن🤣🤣
چه تاپیک خوبی
من زنداییم تازه عروس بود تو جعبه ارایشش اکلیل طلایی داشت گفتم بهم میدی داد بعد داییم که دو سال ازم بزرگتر بود اومد همه رو ریخت رو سر و صورتش منم دنبالش گذاشتم رفت رو پشت بوم لجم گرفت هلش دادم از پشت
