خیلی سخته که از همون روزای اولی که میشنوی کسی باشه که بگه قشنگ نیستی
سخته بزرگتر که بشی تو بازیا و دعوای بچگی هم بشه نقطه ضعفت
سخته مدرسه هم که بری کسی تحویلت نگیره
اوناییم که تحویلت میگیرن از سر دلسوزی
سخته که مادربزرگت نوه ی قشنگتر رو باخودش ببره بیرون اما تورو نه اما از تو متنفر باشه
سخته وقتی کسی از دوستت تعریف میکنه دوستت جو گیر بشه بهت بگه راستی تو هم زشتیا
یخته هرچی بزرگتر بشی بفهمی تعریفای مامانت دلخوش کنی بوده
سخته وقتی بری دانشگاه دوستت به اون یکی دوستت بگه کلاسش به ما نمیخوره
سخته بعد ازدواج با تیکه ها بقیه هم سر کنی
سخته بترسیشوهرت ولت کنه...
شاید اگه مامانم اینقد درگیر مشکلاتش نبود و بیشتر توی جامعه بود بیشتر میتونست منو راهنمایی کنه چجوری رفتار کنم چجوری شیک بپوشم ه جایگزین این قشنگ نبودن من بشه
شاید اگه به حرفای مامان عزیزم که میگفت به خودت برس گوش داده بودم
شاید اگه یه خواهر بزرگتر داشتم...
شاید...