2777
2789
عنوان

قسمی از داستان زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 20630 بازدید | 475 پست

یه گذر می خوام بزنم به یه خاطره دیگم و دوباره میام همینو ادامه می دم:

همون اواسط دانشگاه بودم که برای تولد یکی از برادرام ب با پدرم رفتیم قنادی دوستش که کیک سفارش بدیم،

دوست پدرم که تا اون روز نمی دونست پدرم دختر بزرگ داره، تازه من و برای اولین بار دید.وضع مالی خوبی داشتن و چند تا شعبه قنادی 

چند روز بعد منو از پدرم برای پسرش خواستگاری کرد، و چون ادامای سرشناسی بودن و کاسب محل بودن، پدرم هم یه جورایی اوکی بود ولی چیزی که آزارش می داد این بود که هیکل و قیافه پسر  رو نپسندیده بود و این بود که مجددا چالش ها شروع شد برای یه تصمیم گیری سخت.  

پدرم ازبه راحتی نمی تونست چشماشو به اعتبار و خوش نامی دوستش در محله و منطقه، ببنده

یه جورایی می گفت عروس فلانی شدن یه اعتباره

اونا خواستگاری هرکسی نمیرن 

ما رو خیلی قابل دونستن که اومدن خواستگاری، 

بعد گذشت روزها، بالخره موفق شدم پسر جناب قناد رو تو قنادی ببینم البته با نشانه هایی که بهم داده بودن به راحتی قابل تشخیص بود

یه پسر شکم دار که شلوار جین می پوشید و کمربند زیر شکمش می بست و قیافه اش هم مثل چینی هاست و چشم های ریز و بادومی داره

کم کم خبر به گوش عمه و عمو رسید و هر کی به یه نوعی منو تشویق می کرد که اشتباه نکن، هر گلی یه بهاری داره، اگه اینجور ادامه بدی و خواستگارات رو رد کنی یه دفعه ای سنت میره بالا و مجرد می مونی

هشدارهای اطرافیان گاهی منو میترسوند، 

و پدرم هم سرگردون که چه تصمیمی بگیره ، از طرفی پسر رو نمی پسندید و از طرفی هم نمی تونست از اعتبارشون بگذره  


من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

منم کم کم با شنیدن حرفای اطرافیان داشتم خام می شدم، 

یه دایی داشتم که چند سالی از من بزرگتر بود و ناخواسته و به صورت خیلی سنتی با یکی از دخترای فامیل نشسته بود سر سفره عقد،

و بعد از گذر چند ماه هنوز نتونسته بود عاشق همسرش بشه، اینم بگم که متاسفانه بعد 5 رسال زندگی مشترک، بالاخره از هم جدا شدن.

روزای سختی بود برام، باید تصمیم می گرفتم، 

کم کم نظرم رفت که جواب مثبت بدم، اینم اضافه کنم که این پسر هم تحصیلات دانشگاهی نداشت،

فقط اینجا با پدرم یر به یر می شدم، پدرم به داماد خوشتیپ نمی رسید که همیشه ارزوش بود و من هم به همسر تحصیل کرده

پس هر دو مساوی می شدیم ،یه جورایی لجبازی هم تو تصمیم گیری هام بود 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

داییم که شنید بود قصد داریم موافقت کنیم، سریعا اومد خونه ما و گفت می خوام باهات صحبت کنم

گفتم اوکی

گفت تو این پسر رو دوست داری 

گفتم نه

گفت پس چرا موافقت کردی که بیان ، الکی الکی خودتو وارد یه بازی نکن که بازندش باشی

گفتم به نظر پسر بدی نمی یاد

گفت کی دیدیش

گفتم امروز صبح که داشتم می رفتم دانشگاه، اونم داشت از ماشینش پیاده می شد،

اینم بگم که ماشینش اون موقع ها یه پاترول دو در،  به رنگ آبی نقره ای بود 

دایی گفت یه لحظه تصور  اون پسره رو بدون ماشینش تصور کن، خودشو تنها و پیاده

بازم می پسندیش

گفتم: نه

گفت: اگه بیاد دانشگاه دنبالت به دوستات با افتخار معرفیش می کنی

گفتم نه   ، باید بشینه تو همون ماشین تا من بیام سوار ماشین بشم، 

داییم گفت پس جواب رد بده و خودتو خلاص کن

گفتم چرا

گفت تو عاشق شراید اون شدی

هر وقت دلت برای کسی لرزید، اونوقت باهاش ازدواج کن

گفت دلت براش می لرزه

گفتم نه

گفت من می رم ولی حرفای امشب و خوب مرور کن، داییم رفت و من موندم وبا یه کوه پر از غم، ولی تصمیممو همون لحظه گرفتم، جواب من منفی بود،

این ماجرا از زمان دیدار اول با پدر پسر تا جواب رد چند ماهی طول کشیده بود، بعد ماه ها چه کنم چه کنم، اون شب تونستم بازم مصمم بشم و با اراده بگم نه.

یادم بیاد که من چی می خوام و نباید تسلیم بشم 

همیشه مدیون داییم هستم ، هر چند خودش زندگی موفقی نداشته و نداره ولی چراغ مسیر زندگی من شد، امیدوارم به زودی چراغ مسیر زندگیش روشن بشه     

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

خوب حالا بعد گذر این مراحل دیگه فهمیده بودم که چی می خوام

 من یه پسر تحصیل کرده می خواستم که فهمیده باشه،مستقل و خودساخته باشه، کسی باشه که با هم بخواهیم زندگیمونو بسازیم، و صد البته دلم براش بلرزه


من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

برگردیم به دیدن سایه و لبخند پدرم

پسر از پشت سرم اومد و پدرم و رابط، به احترامش از جا بلند شدند و ایستادند

پسر خیلی مودب و محکم با پدرم سلام و احوالپرسی کرد و سلامی هم به مامانم داد و ادای احترامی هم به مامانم کرد.

منم سرم پایین اصلا جرات نداشتم نگاش کنم

کنار پدرم با فاصله یک نفر رو کاناپه نشست

واسطه شروع کرد به معرفی کردن که ایشون یه پسر متشخص هستند و اهل نماز هستند و اهل روزه و ...

و در کنارش شروع کرد از خصوصیات و شخصیت من هم تعریف کردن

که خانم فلانی یه دختر قوی هستند و بسیار مقتدر، با روابط عمومی بالا که اهداف خیلی بزرگی هم دارن

  

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

پدرم از خانواده و تحصیلات پسر پرسید

پدرتون چه کاره اند؟ شغلشون چیه؟

چند وقته تهرانی؟ کجای تهران زندگی می کنی؟ به چه هدفی اومدی تهران؟ قصد برگشت به شهرتون رو داری یا نه

این چند تا سووال رو کرد و پسر هم جواب داد و نهایتا با خوبی و خوشی همه برخاستیم که خداحافظی کنیم

منم همچنان سر به زیر و اولین نفر حرکت کردم به سمت در خروجی و بدون اینکه تعارف کنم از در خارج شدم.

واسطه سریع خودشو به من رسوند و گفت فردا ساعت 10 بهتون زنگ میزنم که نظرتون رو بپرسم، من جواب دادم: اوکی ممنونم 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین، پدرم نشست پشت فرمون و مادرم کنارش و منم پشت سر پدرم

پدرم از تو ایینه نگام کرد و گفت نظرت چیه

گفتم نمی دونم ولی به نظرم بد نبود

پدرم گفت: من که خوشم اومد. همونی که می خواستم بود  

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

اینم بگم که من دو ماه قبل تر از این پیشنهاد کارمند ثابت یکی از بانک های دولتی شده بودم و اون زمان شغل ثابت داشتم و اخر هفته ها و بعد ساعت کاری بانک هنوز کار تدریسمو ادامه می دادم.

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

ساعت حدودا ده صبح بود که مبایلم زنگ خورد و واسطه بود

سلام کردم و احوالپرسی و سریعا ازم پرسید نظرت چیه؟

منم گفتم نظر ایشون چیه؟

گفت حتما مثبته که دارم نظر شما رو می پرسم. 

از لحن صحبتاش فهمیدم که از دستم عصبانیه شدید 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

جواب دادم که نظر من و خانوادم هم مثبته

گفت پس من شماره شما رو می دم به خوذشون که بهتون زنگ بزنن و  اخر هفته به قرار بزارین همدیگه رو ببینید و از نزدیک با هم بیشتر اشنا بشید 

گفتم اوکی، موافقم. 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

یکی دو ساعت بعد تلفنم زنگ خورد 

جواب دادم، دیدم که خودشه 

خود پسر بهم زنگ زده که خانم فلانی، 

گفتم بله

گفت شمارتون رو اقای فرانی بهم داد که با هم قرار بزاریم و اخر هفته همدیگ رو ببینیم

گفتم موافقم 

گفت پنجشنبه خوبه

ساعت سه

گفتم خوبه

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

زنگ زدم به مامانم و گفتم مه قراره پنجشنیه هم دیگرو ببینیم

پدرم که هنوز خونه بود ، تلفن رو از مامانم گرفت و گفت

تو کتابخونه قرار بزار و  خودم هم می برمت 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

عجب گیری افتاده بودم

از صبح تا شب با هزار تا مرد سر و کار داشتم و حرف می زدم و گاها بگو و بخندهایی هم پیش میومد ولی نمی دونم چرا بحث ازدواج و صحبت کردن دو نفری، برای پدرم تعریف سده نبود

گاها به صورت نیمه جدی بهم می گفت حرفاتو به خودم بگو 

من خودم میرم با پسر صحبت می کنم

این جملات پدرم همیشه منو عصبی می کرد که کاها مجبور می شدم با هاش بحث و‌مجادله کنم 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .
زنگ زدم به مامانم و گفتم مه قراره پنجشنیه هم دیگرو ببینیم پدرم که هنوز خونه بود ، تلفن رو از مامانم ...

كتابخونه  

چ سالي بوده؟

يعني كي دنيا تموم ميشه    حالا ك چي مثلا مثال  امروز اعصابم خرده دلم ميخاد بزنم شل و پل تون كنم    
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز