داییم که شنید بود قصد داریم موافقت کنیم، سریعا اومد خونه ما و گفت می خوام باهات صحبت کنم
گفتم اوکی
گفت تو این پسر رو دوست داری
گفتم نه
گفت پس چرا موافقت کردی که بیان ، الکی الکی خودتو وارد یه بازی نکن که بازندش باشی
گفتم به نظر پسر بدی نمی یاد
گفت کی دیدیش
گفتم امروز صبح که داشتم می رفتم دانشگاه، اونم داشت از ماشینش پیاده می شد،
اینم بگم که ماشینش اون موقع ها یه پاترول دو در، به رنگ آبی نقره ای بود
دایی گفت یه لحظه تصور اون پسره رو بدون ماشینش تصور کن، خودشو تنها و پیاده
بازم می پسندیش
گفتم: نه
گفت: اگه بیاد دانشگاه دنبالت به دوستات با افتخار معرفیش می کنی
گفتم نه ، باید بشینه تو همون ماشین تا من بیام سوار ماشین بشم،
داییم گفت پس جواب رد بده و خودتو خلاص کن
گفتم چرا
گفت تو عاشق شراید اون شدی
هر وقت دلت برای کسی لرزید، اونوقت باهاش ازدواج کن
گفت دلت براش می لرزه
گفتم نه
گفت من می رم ولی حرفای امشب و خوب مرور کن، داییم رفت و من موندم وبا یه کوه پر از غم، ولی تصمیممو همون لحظه گرفتم، جواب من منفی بود،
این ماجرا از زمان دیدار اول با پدر پسر تا جواب رد چند ماهی طول کشیده بود، بعد ماه ها چه کنم چه کنم، اون شب تونستم بازم مصمم بشم و با اراده بگم نه.
یادم بیاد که من چی می خوام و نباید تسلیم بشم
همیشه مدیون داییم هستم ، هر چند خودش زندگی موفقی نداشته و نداره ولی چراغ مسیر زندگی من شد، امیدوارم به زودی چراغ مسیر زندگیش روشن بشه