من مامانم آبروموبرده بود
یکسال بود عروسی کرده بودم
همشمیگفت بچه بیار بچه بیار
همهفکرمبکردن من نازاماز بسمامانم هرجا میرفت آب چله واز این کوفت وزهرمارا آورد
خیلی دلممیشکست
چند تا از دوستامیه مدت پیش گفتن مافکرمیکردیممشکلداری
خیلی ناراحت شدم
یکمدتنبلی داشتم ولیخوب هیچکس نمیدونست حتیمامانم
فقطخودم میدونستمبه شوهرممنگفته بودم.
به همه میگفتمزوده
بیشعوراز تر ازکسایی که هر دیقه ازت میپرسن بچه دارشدی یا نشدی؟
یا گیر میدن ندیدم
درست یک سال وسه ماه بدون جلوگیریگیرمنیومد ولیخدا حالا داده
باز یادماومد
میدونم خیلی وقتا قصدمونخیره ولی هیچوقت از کسی کهمنتظر بارداریه یا حسمیکنی منتظره از حاملگینپرسیممن خودمهیچوقت نمیپرسم
کاشمردمیاد بگیرن