با سلام بچه ها در مورد این چیزا با هام فکری کنید لطفا اگه چیزی میدونین
ماجرای من و همسرم خیلی طولانیه من 19 سالم بود که با همسرم که 1.5 سال ازم بزرگتر بود آشنا شدم از دوستان برادرم بود البنه از دوستایه خیلی دورش که تقریبا نمیشد بهش گفت دوست" برادرم خیلی از اون و برادرش تعریف میکرد که بچه های خیلی خوبین و محترم و درس خونن. این شد که خواهر بزرگ من رفت تو نخ اینا که مخشون رو بزنه به هر حال تلفن همسرم رو گیر آورد و باهاش تماس گرفت (همسرم یه بچه مثبت خالص بود که اصلا با دختر رابطه نداشت در عین حال که خیلی هم به تیپ و ظاهرش اهمیت میداد) اولش همسرم پیچوند و از سرش باز کرد ولی بعد دو سه بار تلفنی صحبت کردن و سر انجامم دم به تله نداد و هی میپیچوند چون دانشجو بود و اون موقع سرگرم درس خوندن" چند ماهی گذشت یه روز خواهرم گفت بیا امتحانش کنیم شماره اش رو بهم داد و من بهش پیام دادم اوایلش سرد و تک و توک جواب داد بعد از یکی دو ماه عادت کردیم به اس ام اسا و با هم مکالمه کردیم و قرار شد هم دیگه رو ببینیم بالاخره بعد از چند ماه همو دیدیم و بعد از دیدار از هم خوشمون اومد و عاشق و معشوق شدیم و این ارتباط ادامه دار شد و از همون ماهه اولم بهش گفتم که من دوستی نمیخوام اگه قصدت ازدواجه ادامه بدیم که اونم گفت من الان شرایط ازدواج ندارم و باید درس بخونم (خیلی بچه درس خون بود) و گفت حداقل 5-6 سال طول میکشه نه سره کارت میزارم نه مثل خیلی از پسرا دنبال سو استفاده ام و سر کارت میزارم" خداییش هم نه دست درازی بهم کرد تو این مدت نه دنبال چیزی بود" منم قبول کردم که باهاش بمونم تا درسش تموم شه" خصیصه بارزش این بود که اصلا دروغگو نیست به جرات میگم تا حالا شاید تو این 14 سال بهم 5 تا دروغ هم نگفته" قصه ما شروع شد و ما ادامه دادیم تا اینکه به فوق لیسانس رسید و 6 سال هم تموم شد ولی از بس مشکل داشتیم و فرهنگامون متفاوت بود بعد از 6 سال همچنان ادامه دادیم" این رو بگم که شوهرم خیلی دوستم داشت خیلی خیلی زیاد و من با بچه بازی هایه احمقانم هروز سردترش میکردم 4-5 سال اولیه منو میپرستید زندگیش تو من خلاصه شده بود خیلی خیلی دوستم داشت ولی من احمق مثل بچه ها همش دلسردش میکردم وقتی درسش تموم شد به این باور رسیدیم که واقعا بچه ایم و قرار گذاشتیم دکتراش رو هم بگیره و دنبال هیات علمی شدن بود" خلاصه 4 سال هم دکتراش طول کشید و سر 10 سال عقد کردیم" قبل خواستگاری قرار شد خونشون که ویلایی بود رو بدن بسازن و به ما خونه بدن قبل از خواستگاری قرارداد بستن و قرار شد طبق قرارداد 2 ساله خونه رو تحویل بدن بهشون ما عقد کردیم وساخت خونه هم آغاز شد شوهرم اصلا خونه ما نمیومد خیلی به ندرت تا الانم حتی یه شب خونه ما نخوابیده تو روابط خصوصیمون هم با وجود خواسته من اون همیشه جلومو میگرفت و میگفت بعد از عروسی تا اینکه یکسال پیش بالاخره من کار خودم رو کردم" الان 4 ساله عقدیم و خونه تا 95% کاراش انجام شده اما سازنده با این گرونیا فرار کرده و قرار شده کسایی که پیش خرید کردن خونه رو تکمیل کنن و حد اکثر 6 ماه دیگه تحویل بدن حالا من تو این شرایط فشار پدر و مادرمه که زودتر عروسی کنم از یه طرفم خونه داره آماده میشه نمیدونم چه کار کنم؟ راهنماییم کنید لطفا به نظرتون برم مستاجری نرم؟ پدر و مادرمو چه کنم؟
اینم بگم که حتی باغ تالارم گرفتیم برای 22 آبان ماه اینم بگم که پسر عمویه شوهرم ابتدای مرداد فوت شد که جوون هم بود وهمسرم صحبت کرد گفت ممکنه تاریخش رو جابجا کنیم
یکی از مشکلات من دهن بین بودنمه که خیلی راحت عنان زندگیم رو میسپرم دست دیگران تا جایی که همین سه ماه پیش به حرف یه آدم عوضی تا مرز طلاق پیش رفتم و حتی تا پیش وکیل هم رفتیم البته همسرمم مشکلات خاص خودش رو داشت که هر وقت باهاش صحبت کردم راجع به مشکلاتش سعی کرده رفعشون کنه" که این کارم باعث شده دیگه باورم نداشته باشه و فکر کنه دوستش ندارم چون همیشه میگفتم بدون تو نمیتونم ولی در عرض یکماه میخواستم ازش طلاق بگیرم به حرف یه سری آدم از جمله خواهر و برادرم و جوی که ساخته بودند که مسببش خودم بودم از بس که الکی بدش رو گفتم برای اینکه راضی بشن به طلاق" به نظرتون چکار کنم که اسیر دهن بینی نشم انقدر سادم هر کسی راحت میتونه همه چیزه زندگیم رو بدونه فکر میکنم همه خوب و مهربونن دیگه از ترس اینکه اسیر حرف ادمی نشم اومدم اینجا تو این تاپیک که کسی نتونه رو زهنم غالب بشه