چند روزه به شوهرم ميگم برم بيرون يه شلوار مانتو و يه سري لوازم لازم دارم بخرم يه بچه دو سالم دارم كه آويزون باباشه حتي پشت فرمونم ميشينه تو بغلش و شوهرمم بيش از حد لوسش كرده و گفتم اينوبزاريم خونه مامانم يا ماامانت بنده خداها نگهش ميدارن بريم برگرديم گفت نه ببريم
البته قبلش گفتم خودم برم بيزون تو بمون پيش بچه گفت نه ميخوام باهم بريم خودمم خريد دارم
هيچي امشب رفتيم و من ميدونستم اين بچه نميزاره ما حتي راه بريم چه برسه اينكه خريد و تمركز انتخاب داشته باشيم
هيچي نخريديم برگشتيم تو راه بهم ميگه واقعا لباس نداري اينهمه قيافه گرفتي گفتم بحث لباس نيست بحث اينه من چند روزه ميخوام برم و نميزاري ميگي باهم ميريم و اصرارم داري بچه رو بياري اخه بچه نميزاره واقعا و گفتم هرچي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم از نظر اخلاقي لقمه هم نيستيم عصباني شد و بد و بيراه گفت منم نميتونم تحمل كنم يكي سركارم بزاره بعد فهميد من حساسم خيلي اروم دل ادم رو ميسوزونه حالاهم اومد بخوابه بغلم كرد عين سنگ سرد محلش نزاشتم دستش كشيد روشم كرد اون طرف خوابيد بدرك البته
واقعا خيلي خوبه ولي خيلي اخلاقاش رو مخ منه دوس دارم داد بزنم خودم تخليه كنم واقعا نياز داشتم تنها باشم چند ساعت حتي خريد نكنم رو يه صندلي بشينم فقط سكوت كنم
فردا ميره سركار بعد انگار كه هيچي نشده و بدون توجه به احساس من باز خوش و بش ميكنه باهام و توقع روي خوش داره ولي من واقعا دوس دارم مدتي كمتر به پرو پام بپيچه و عين دوتا همخونه باشيم