بابام یه پسر دایی داشت که خودش و زنش عاشق هم بودن بیست سال بچه دار نشدن گفتن نمیتونین ازهم بچه داشته باشین
زنه به شوهرش گفت زن بگیر بچه ی تو بچه ی منم هست مرده قبول نکرد این جریان مال ۳۷ سال پیشه
بالاخره زنه به زور براش زن گرفت صاحب سه تا بچه شدن بچه بزرگ تالاسمی داشت
خانوم ه که در اصل نامادری پسره میشد ۳۴ سال تمام زحمت این بچه رو کشید پسره بهش میگفت مامان عاشق هم بودن ولی پسره آخر مرد و دوساعت بعد خاک سپاریش تو مجلس زنونه نشسته بودین نامادری پسره یه دفعه افتاد زمین و تموم کرد
زن بسیار انسان و پر رنگ ای در زندگیش بود که بعد از اون دیگه اون خونه صفا نداشت شوهرش دو سال بعد مرد اما زن دوم مرده عکس هوو شو زده تو سالن خونش میگه من انسانیت رو از این زن یاد گرفتم
ازدواج مجدد رو تایید نمیکنم ولی احساس این خانم نهایت انسانیت ه