ما در حال جدایی هستیم بعد حالا اقا دلش پره داره دلشو خالی میکنه میگه من همه چی رو تو دلم نگه داشتم نذاشتم تو بفهمی .اولا من یه دختره اروم و بی زبونم به حرفاش گوش میدمذبدون درد سرو دعوا .ن پرروم نه حاضر جواب فقط میهواستم یه زندگی عادی داشته باشم .خلاصه تا قبل که باخانوادش درارتباط بودم خودشو مادر پدرش باهم این حرفا بم میزدن حاا که یه ساله قط رابطه کردم خودش تنها میگه.
خلاصه میگه تو اصلابرا زندگی تلاش نمیکنی در صورتی که اونه که جز سرکار رفتن حتی چیزی تو خونه خراب شه باید قاتحشه بخونیم . هیچ جا منو نمیبره از ترس پدر مادرش .نه به خانوادم احترامی داره نه فامیلم.فقط سنگ پدرمادرشو به سینه میزنه . بعد چیز دیگه که میگه اینه ( اولا من خیلی کم ماهی یه بار یا دوبار جایی میرم و خیلی ساده و معمولی لباس میپوشم) میگه وقتی میخوای بری خونه فامیلت دوساعت به خودت میرسی. بعد یه سال ازش ژیلت میخواستم عروسی میخواستم برم .میگه چرا خواستی . یا چرا اپیلاسیون میکنی میخوای بری. همش بم میگه کارات مشکوکه .از وقتی اومد تو زندگیم فقط دقم داده با شکاکیاش دیگه تحمل حرفا چرتشو ندارم