2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

من هستم اما تا شلیک نکردم نزار🔫

فقط 27 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

تَنها شادیِه‍ زِندِگیم‍ اینِه‍ کِه‍ هیچکَس نِمیدونِه‍ دَر چِه‍ حَد غَـَمگینـَم‍ :')🥀✨ ️ 

تازه ترم اول دانشگام تموم شده بود و باید برای ترم دوم انتخاب واحد میکردم و چون تجربه نداشتم خراب کاری کردم و کلا ۴ واحد تونستم خودم اوکی کنم از ۲۰ واحد

رفتم دانشگاه واسه اینکا کاراشو درست کنم...بخش اموزش ب شدت شلوغ بود و دانشجو ها هجوم اورده بودن و همه مشکل داشتن تو انتخاب واحدشون

بخش ما خلوت تر از بقیه بخش ها بود...رفتم پشت سر بچها وایسادم تا نوبتم شه و برم داخل و مشکلم رو بگم...ی اقا پسری جلوم وایساده بود با دوستاش ک همش مسخره بازی در میاوردن و میخندیدن...و  دوستاش محمد صداش میکردن...

یه پسر قد بلند هیکل ورزشکاری..سفید با موهای مشکی و سبیل بود(عاشق اون مدل سیبیل بودم من اون موقه ها مد بود😂)

از همه دوستاش جذاب تر و زیبا تر بود و من ک هیشوقت ب هیچ پسری روی خوش نشون نمیدادم و نگاه نمیکردم واقعا این پسر چشممو گرفت...

رفت داخل دفتر کاراشو کرد و اومد بیرون وایساد..

من حس ترس و خحالتی داشتم و نمیتونستم برم مشکلمو بگم خیلی خجالتی بودم من...

تا اینکه این اقا محمد اومد سمتم گفت ترم چندین?گفتم ۲

گفت شماهم تو انتخاب واحدتون مشکل دارین?گفتم اره

ازم مشکلمو پرسید گفت این ک مشکل خاصی نیس من کمکت میکنم و همونجا رو صندلی نشست و لپ تابمو گرفت و ۱۷ واحد واسم واحد درست کرد

هم رشته ای خودم بود ترم ۶

گفت اگه کتابی بخواین میتونم بهتون قرض بدم و تا سر در دانشگا راه رفتیمو راجب رشتمونو دانشگاه و استادا و اینجور چیزا حرف زدیم اخر ک خواستیم خدافطی کنیم گفت واسه اینکه کتابا رو بهتون بدم راه ارتباطی هست?

منم شمارشو ازش گرفتم و گفتم اگ نیازی بود تماس میگیرم..گفت شما شمارتون نمیدین?گفتم اگ لازم باشه تماس میگیرم و خدافظی کردیم..

چتد روز بعدش واسه کتابی ک خیلی گرون بود بهش پیام دادم ببینم داره یا نه...اون موقه ها وی چت بود😂واسم کتابو اورد و همونجا رابطمون بیشتر و بیشتر شد...هی پیام راجب دانشگا و درس ک کم کم بحثای شخصی شد..نزدیک دوماه بعدش من حس میکردم خیلی وابسته ب حرف زدن باهاش سدم...و فهمیدم علاوه بر سیما جذاب و زیبا

اخلاق جذابی هم داره...حس میکردم واقعا دوسش دارم..شبا تا صب بیدار میموندم و ب حرفاش ب حرکاتش ب قیافش ب مهربونیاش فک میکردم و بعد میگفتم اون فقط یه دوسته ک داره کمکت میکنه همین و خودمو سرکوب میکردم...

ی بار دلمو زدم ب دریا و گفتم نطرت راجب من چیه.. گفت دختر خوب و مهربونی هستی منم خیلی ازت خوشم میاد خیلی فهمیده ای...خوش ب حال کسی ک تورو داشته باشه...منم گفتم خب اگ من بخوام اون کسی تو باشی قبول میکنی?اولش شکه شد ولی بعد چند دقیقه ک گذست اونم ب عشقش اعتراف کرد...

والا منم دانشگاه رفتم کلی هم پسر خوب و جذاب دیدم ولی نمیدونم چرا هیچوقت همچین موقعیتی برام پیش نیومد خوشبحالت استارتر ک فقط از یکی خوشت اومد و اون یکی هم درجا اومد سمتت و همون روزم تونستی راه ارتباطی باهاش پیدا کنی😓😁😁

صبور باش، چیزهای خوب زمان میبرند؛؛امپراطوری ها یک روزه ساخته نمی شوند

رابطمون خیلی جدی شد ولی ی مشکلی بود...اصلا شرایط ازدواج رو نداشت نه شغل ن مدرک تحصیلی و ....حتی خونواده هامونم از دو طبقه اجتناعی متفاوت...

پدر مادر من فرهنگی بودن(پدرم مدیر مدرسه بود و مادرم معلم دبستان)و پدر ایشون یه برج ساز میلیارد بود و خونواده ای با فکر باز و بی قید ب دین ک اصلا ب بجهاش کمک نمیکرد و بشدت ادم خسیسی بود ب حدی محمد مغاره لباس مردونه  زده بود

دقیقا برعکس خانواده من

منم یه دختر بودم و همه چشمشون ب این بود ک من کی ازدواج میکنم...باید کم کم ۴ ۵ سال صبر میکردم...

تو این مدت خاستکارای زیادی داشتم هر کدوم با موقعیت های خوب و عالی ولی نتونستم کنار بیام با اینکه بقیع زندگیمو بدون اون بگذرونم...

تو این مدت کلی خاطره خوب ساختیم...تقریبا هرروز پیش هم بودیم..بهترین دوران زندگیم این ۲ ۳ سال اول بود...

تااینکه...

خب بذار دیگه

❤و افوض امری الی الله،ان الله بصیربالعباد❤                           (۱۵آبان۹۸)اولین فرشته کوچولوی مامان!هنوزحس شیرین بودنتو با بابایی باورنکرده بودیم که تنهامون گذاشتی،کنجدمن😔 میشه تو از خدا بخوای یه نی نی دیگه بذاره تو دل مامان؟اخه من و بابایی خیلی داریم غصه میخوریم😭(۳خرداد۹۹)خدایاشکرت که تست من مثبت شد،خداجون میشه این بار قلب کوچولوشم بزنه و سالم بیاد توبغلم،خدایا امیدم به خودته ناامیدم نکن💗(۲۱خرداد۹۹)قلب کنجدم زدخدایاشکرت که صدای قلبشو شنیدم🌷

تقریبا ۲ سال و ۷ ۸ ماه از رابطمون میگذشت..محمد هم اقدام کرده بود واسه ارشد..

روز ب روز لاغر تر میشد

چهرش فرق میکرد..مث ادمای مریض سده بود و من روز ب ردز غصم بیشتر میشد و دلم نمیومد چیزی بگم چون مشکل کبد داشت و من فک میکردم واسه همین مشکل کبدشه و حتما چیزی هست ک ب من نمیگه😔😔چند ماه گذشت هر روزی ک.میگذشت قشنگ حس میکردم جلو چشاج داره نابود میشع همه زندگیم داره داغون میشه...

ازش پرسبدم گفت مریضی نیست خوب میشه...باشگاه رو ول کرد...محمدی ک باشگاه ب جونش بند بود

با کلی پرس و.جو از دوستاش و ب پا گذاشتن فهمیدم شیشه مصرف میکنه...

اولش بهش نگفتم و ی روز تعقیبش کردم دیدم میره مواد میخره مطمئن شدم ک زندگیمو باختم..

بهش گفتم زیر بار نمیرفت همش حاشا میکرد میگف واسم نقشه کشیدن میخوان منو خراب کنن ولی منکه با چشای خودم دیده بودم نمیتونستم کنار بیام..و تصمیم گرفتم ازش جدا شم..

سخت ترین دوران زندگیم بود شب و روزم شده بود گریه و زاری

دوبار فکر خودکشی رو کردم..روانشناس رفتم ولی هیجی بهم کمک نمیکرد ن قرص ن حرفای مشاور

نابود شده بودم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز