دوساله ازدواج کردم باشوهرم اومدم تو غربت زندگی میکنم عاشقش بودم باهاش ازدواج کردم ولی از یه طرفم میخواستم با ازدواج کردنم از دست مامانم فرار کنم چون مامانم میخواست من با پسرعمم ازدواج کنم پسرعمم بیستو سه سال از خودم بزرگتر بود حتی یه زنم طلاق داده بود ولی مامانم میگفت حتما باید زنش بشی حتی بعضی اوقات میشد در اتاقو ازم قفل میکرد بهم غذاهم نمیداد تا من قبول کنم که زنش بشم یکسال گذشتو من همش عذاب میکشیدم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم منم عاشقش بودم چون همه چیش به من میخورد دوسم داشت مادرم قبول نمیکرد هرکاری کرد که من زنش نشم ولی آخرش باهاش ازدواج کردم تو دوران نامزدیمون خیلی مهربون بود خیلی درکم میکرد ولی یکم شکاک بود بعد از اینکه رفتیم زیر یه سقف تازه بداخلاقیاشم شروع شد هرروز سر یه چیزی بهم گیر میداد منم تا قهر میکردم فورا میومد معذرت خواهی از دلم در میاورد ولی بازم تکرار میشد دیشب من یکم بدطاقت بودم حرف نمیزدم واسه خودم ساکت بودم تا اینکه گوشیشو پرت کرد سمتم که چرا لالمونی گرفتی منم گفتم چیزی نیست ولی شروع کرد به دعوا کردن و طعنه زدن منم گفتم چرا اینجوری میکنی من که بهت کاری ندارم بهم گفت خفه شو هری بر بیرون( اینو بگم که بعضی اوقات تعادل روانی نداره ) منم رفتم بیرون اینقدر راه رفتم گریه کردم که تو خیابون آبروم رفت جایی روهم نداشتم برم تا اینکه پیدام کرد جلو مردم بهم میگفت اگه نیای خونه همین الان تیکه تیکت میکنم منم چون ترسیدم باهاش برگشتم خونه شب فورا اومد عذر خواهی ولی من مثه دفعات قبل قبول نکردم حتی پیششم نخوابیدم صبحم که رفت سرکار منم همش دارم گریه میکنم واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چیزی به ذهنم نمیرسه فقط میگم اینجور مردا رو خیلی باید سعی کنی تا اروم نگهشون داری چون بعضی وقتها کاراشون دست خودشون نیست .واینکه وقتی حالت خوبه از دوران مجردیت تعریف نکن که مادرم اذیت میکردو راحت نبودمو این حرفا،چون ممکنه سواستفاده کنه بفهمه جایی نداری یا چاره نداری باید زندگی کنی ،براهمین بیشتر اذیتت میکنه
نمیتونم برگردم پیش خونوادم چون مامانم با حرفاش بدتر داغونم میکنه اینم بگم من یه دخترم فقط دوتا داداش از خودم کوچیکتر دارم بخدا دلم خونه هیچ انگیزه ای برام نمونده هنوز بیست سالمه ولی اینقدر زجر کشیدم که دلم میخواد بمیرم
فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤
من نمیدونم چرا تا یه مرد میگه برو بیرون زن هم لج میکنه ومیره بیرون.والله شوهرمن کم نگفته بهم هر بار جوابشو دادم خودت هری برو بیرون.اونم نرفته.صبحش هم آشتی انگار که اصلا دیشب بحث ودعوایی نشده.تو دعوا حلوا که خیرات نمیکنن.قرار نیست که یه عمر زن وشوهر هر روز دل بدن قلوه بگیرن.بالاخره هر کدوم ازیه خانواده متفاوتن.مهم اینه که به تفاوت های هم احترام بزاریم.