ایشالا...
تو رو خدا بهم نخندینا
ما از ١٢ فروردین شمال بودیم و توى یه ویلا توى یه جاى روستایى مانند
بعد یه سگ نگهبان داشت اونجا،دیروز ظهر سگه زیر شکمش زخمى شد
اومد دم در ویلا وایساد و همینجورى به ما که تو ویلا بودیم نگاه میکرد،من اومدم دیدم داره همینجورى از زیر شکمش و پاش خون میاد
دیگه تا من و برادرم بریم دکتر دامپزشک پیدا کنیم،سگه رفته بود تو خونش و ما نفهمیدیم کجا رفته
دیگه آخر شب پیداش کردیم و دیدیم خونش بند اومده،اما هنوز زخمى بود،همش عذاب وجدان دارم که چرا نرفتیم خونش رو ببینیم تا دکتر زودتر بیاد بالاى سرش
دیشبم نصفه شب به سمت تهران حرکت کردیم
از دیشب همش به فکرشم
خیلى وفادار بود و مهربون،خیلى دلم براش سوخت
اما سپردم به خدا، که بنده ى اونه
ببخشید،شاید خواسته ام مسخره باشه
اما الان آرزو کردم خدا کمکش کنه و خوب شه،چون صاحب ویلا دوستمونه و اونم تهرانه و فعلاً نمیره اونجا سر بزنه...
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍