سلام خانما.راستش دیشب ک داشتم میگشتم تو نی نی سایت دیدم ی خانمی ب اسم دلناز داشت از توجه بیش از حده همسرش ب خانوادش مینالید .خواستم ی ماجرا رو بگم.من مادرشوهرم تنهاست و پدرشوهرم فوت کردن و شوهرم بشدتت وابسته ب مادرشه.اوایلی ک عقد کرده بودیم هرشب ب بهانه ترس ما اونجا بودیمو میخوابیدیم.خلاصه نمیتونستیم ی جا بدونه حضورش بریم یعنی اکه میرفتیم ب شوهرم خوش نمیگذشت و کلا تو فکره مادرش بود.حتی اولین مسافرته دو نفرمون هم ااورد مامانشو و تازه مامانش صندلی جلو و من عقب.اینننقد شعور نداشت ک من تازه ازدواج کردم دوس دارم تنها با همسرم باشم.خلاصه اگه خانواده من دعوت میکردن ناراحت میشد ک چرا مادرشو دعوت نکردن.تا اینکه اومدیم عروسی کنیم منو مجبور کرد دو کوچه اونطرفتر از مادرش بشینم .شب حنابندون همه داشتن شعر میخوندن ک مثلا از فردا عروس دوماد خونه خودشونن ی باره شوهرم گفت ن ما همش همینجاییم.روزای اوله ازدواج ک هر دختری دوس داره خانمه خونه خودش باشه لباس راحت بپوشه ما دائم نفر سومی خونمون بود ب اسم مادر شوهر.ک یا ما باید اونجا میرفتیم یااون میومد.یادم نمیره اومدیم بریم ماه عسل همه قهر کردن ک چرا اونو نبردین.و تمامه راه شوهرم میگف وااای چقد قشنگه اینجا باید دفعه بعد مامانو بیاریم یا زنگ میزد بهش ک دو هفته دیگه میارمت ...اصلا لذت نمیبرد فقط ب اون فکر میکرد و من از درون خورد میشدم۶