ديروز داشتم اتاقمونو مرتب ميكردم يه دفعه ديدم يه دفترچه رو ميزه
خواستم بندازمش دور اما گفتم شايد چيز مهمى توش باشه
اقا من فوضوليم گل كرد دفترو باز كردم ديدم دفترچه خاطرات اميرحسينه(شوهرم)ورق زدم و با ديدن يكى از برگاش گريم گرفت البته چندتا برگش بيشتر پر نشده بود
با خودم گفتم خر كه نيست اينو بزاره جلو جشت اما باز گفتم لابد عجله داشته يادش رفته برداره
تازه رفته بود سركار سريع زنگ زدم برگشت خونه
دفترچرو پرت كردم سمتش گفتم اره سالى اسم عشق قبليت بود كه ميخواستى رو دخترمون بزارى خيلى نامرديو بوق بوق بوق!😂
يه دفعه ديدم اميرحسين زد زيره خنده گفت به دوربين باى باى كن فهميدم عاقا ميخواسته منو سركار بزاره فيلم بگيره بخنده خداشاهده با ملاقه كل خونرو دنبالش دويدم
ديروز ديدم تو هال نشسته داره يه چيزى مينويسه هانگو نقشه ى شومش بوده اون چندتا برگه ديگروهم محض خالى نبودن و شك نكردن من نوشته بود
و فهميدم بجز ساميار و سالى يه بچه ديگه هم به اسم اميرحسين دارم😂