من خیلی مامانی بودم و قبل از دانشجویی اصلا از مامانم جدا نشده بودم فکرشم نمیکردم که یه شهر دیگه دانشگاه قبول بشم و اجازه بدن برم .اما بخاطر تحصیلم موافقت کردن.روزهای اکل ترم یکی ها زیر پتو گریه میکردن و واسه هر کاری با خانواده تماس میگرفتن و مشورت میکردن روزای آخر واقعا دیدنی بودن ۱۸۰ درجه فرق میکردن
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه دختر ه بود روزای اول چادری و اصلا اهل دوست پسر نبود و نماز خون بچه های خوابگاه که تاپ و شلوارک میپوشیدند میگفت یافاطمه ترمهای اخر چند تا دوست پسر داشت و از خاطراتش تو خونه دوست پسراش و ...تعریف میکرد.البته خیلی ها هم خوب بودند و هیچ تغییری نکردن
من و دوستام به هوای اینکه قرار بریم ارشد یه شهر دیگه بخونیم و مجردی زندگی کنیم رفتیم کلاس کنکور آخرم دوستم رفت شوهر کرد نقشه هامون نقشه بر آب شد کنکورم ندادیم😁
من دوستم ی بار دمپایی های همه رو از پشت درها جمع کردیم ریختیم تو حیاط
بعد دمپایی های خودمونو گذاشتیم زیر تخت خودمونو زدیم ب اون راه😀 چون نصف شب بود هیشکی نفهمید اما صبحش همه میخواستن برن سر کلاس دمپایی نداشتن نمیتونستن ب کارهاشون برسن😂
بل بشویی شد😂😂😂
بعضی تاپیکها و کامنتها رو که میبینم از سطح حماقت، بی سوادی و مقاومتتون دربرابر فهمیدن قلب درد میگیرم
من اونقددددر خوش گذروندم که نگوووو..اخرشم ازدواج کردم وموندگارشدم..دوسال خوابگاه موندم..بعدا خونه گرفتم..یاددددش بخیییرر..بهترین دوران زندگیم بود..شیطنت هم میکردم😶😉
همسایه دیوار به دیوار خوابگاهمون درخت پرتقال داشت انقدر نصف شب چند نفری رفته بودیم بالای دیوار و پرتقال دزدیده بودیم یه روز صبح زن همسایه اومد تو حیاط یا تشت پرتقال رو کوبوند زمین گفت بخورید فقط درخت رو نشکونید