یه خانوم حدود چهل سال خانه دار با دوتا بچه ی نوجوون
شوهر پر مشغله
خانومه تنهاست در مرز افسردگی
به هر چیزی نگاه میکنه یه خاطره ای توی ذهنش میاد به گذشته ها میره
وقتی خودش نوجوون بوده چقدر شاد بوده
مثلا صدای قالی بافیه همسایه اونو یاد خونه ی قدیمی و بزرگ بچگی هاش میندازه مادربزرگش قالی میبافته و دخترک روی تاب بلند بلند قهقهه میزده
بلند میشه ظرف بشوره یه پیش دستی از دستش می افته میشکنه
یادگار مادرش بوده
باز میره به گذشته
آخر داستان اشک از گوشه چشمش میاد