مادرشوهره من ی ادم فوق العاده بی درک و پر توقع هسته البته فقط در زمینه بچه هاش.و تمامه تلاشش خوب جلوه دادن و اخره معرفت بودن جلو مردمه. اولایی ک عقد بسته بودیم ی ادایی در میاورد ک شوهره من ی شبم خونه ما نخوابیدو هرشب منم میبرد خونشون.تا بحث شد سره ساختن خونه و دور از چشمای من زیره گوشه شوهرم میخوند ک خونتو کناره من بساز.ک یکی از بدترین نقطه های شهرکای اطراف بود هرچقد هم گفتم از اونجایی ک من شب تا صبح سرکار بودم و اون بیشتر کنارش بود و میخوند زیره گوشش شوهرم قبول کرد و تمامه پس اندازمونو دادیم ک کنارش باشیم.یک ساله عذاب اور بودیم تا خونمونو دزد زد و از اونجا رفتیم و خونمونو گذاشتیم برا فروش و هیچ کس نیومد بخره از بس جاش افتضاح بودو خودمون دربدر و مستاجر و بدون هیچ پس اندازی.من شوهرم شغلش ازاده اگه بره داریم اگه نره نداریم.اینقد بی درکه هر روز شوهرم باید ببرتش جایی .هر روز خودشو میزنه ب مریضی و باید این شهر اون شهر ببرنش اونم فقط شوهر من.نمیتونم ازش بگذرم اون از خونه اونم از این روزا و ی عالمه بدهی و توقع بیجای این
با چنان عشقی زندگی کن ..که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی..خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
هرکی عروسی عزا داشته باشه شوهر من از صبح باید بره کمک.انگاررر ن انگار کار داره.یک سره زنگ میزنه سر و صدا میده ک بیا.بخواد دکتر بره دائم باید ببرتش.انگار دیگه بچه نداره.ی تشکره خشک و خالی نمیکنه اینقد ک پرتوقعه
با چنان عشقی زندگی کن ..که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی..خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
نمیدونم چی بگم من تنها کاری ک میکنم ب شوهرم میگم هرچی گفتن بگو باشه ولی در واقعیت بیا کلرخودمونو بکنیم مثلا پارسال ما میخواستیم ی خونه بخریم تا ارزش پولمون کم نشه اگه گفته بودیم میگفتن نخرین و صدتا حرف میزدن تا شوعرمو منصرف کنن ما خونه رو خریدیم و هیچیم نگفتیم شوهرمم ب اصرار خودش سندو زد بنام من منم گفتم اگه بفهمن ک هردومونو میبرن زیر سوال شوهرمم گفت لزومی نداره راستشو بگیم میگیم بنام منه همین کارم کردیم جلوشون اون طوری باشین ک میخوان
برادرشوهر من از لصفهان شهر به اون بزرگی خرید نمیکنه، بعد میاد شهرما که یه شهر کوچیکه و مادرشوهرم میگه داداشتو ببر میخواد کفش بخره.... خداروشکر که همیشه اینجا نیس و جدیدا تصمیم گزفته طبقه بالای خونه مارو بخره..
رفته دکتر ی شهره دیگه کلی ازمایش گفتن چیزی نیست بازم شوهرمو دیده نه باید ببری منو یزد.جلو من سالم راه میره تا شوهرمو میبینه خودشو میندازه رو تخت جیغ میزنه ک واااای پام
با چنان عشقی زندگی کن ..که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی..خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند