ترم سوم کارشناسی بودم که داشتم با دوس پسرم تو محوطه دانشگاه راه میرفتم یهو یه پسره اومد جلوم گفت یه دیقه میشه باهات حرف بزنم گفتم بگو بینم گفت که منو میشناسی؟!😐ما با هم چند سال پیش کلاس موسیقی میرفتیم از همون موقع خوشم میومد ازت ولی دیگه ندیدمت حالا تو دانشگاه که دیدمت کلی ذوق کردم دیگه نمیخوام از دستت بدم😐منم اصلا ازش خوشم نیومده بود چنان شستم گذاشتمش کنار گفتم دیگه عمرا بیاد سمتم
بعد از اون دیگه نمیومد جلو اما همیشه تا در خونه میافتاد پشت ماشینم منم روز به روز بیشتر ازش بدم میومد
تا اینکه بعد مدتها تصمیم گرفتم سازمو عوض کنم برم دف یاد بگیرم
سر کلاس که رفتم دیدم اااا این که همون پسرس😦
خلاصه گفتم به رو خودم نمیارم که میشناسمش البته اونم رنگش پریده بود و یه کم که استرسی میشه دستاش میلرزه دیگه دید من به رو خودم نمیارم اونم حرفی نزد
تا اینکه بعد مدتها باز بهم پیام داد دیگه اینقدر بلاکش کردم اذیتش کردم پوستشو کندم دیدم نه بابا فایده نداره دیگه یواش یواش ازش خوشم اومد و مزدوج شدیم😆