2777
2789
عنوان

هرکسی یه خاطره باحال تعریف کنه

174 بازدید | 16 پست

من خودم طبق معمول مادر شوهرم منو کلفت حساب میکنه وقتی میرم میگه باس هی کار کنی خلاصه یروز با شوهرم رفتم بیرون بگردیم اومدیم خونه کلی مهمون داشتن قهر کرده بود که چرا امیر باید حنا رو ببره بیرون حنا باید میموند خونه کار میکرد درصورتی که دخترش خونه بود خلاصه به شوهرم گفت تو یادش میدی وگرنه این باید بجای من کار کنه و بشوره بسابه اونم گفت حنا خو کلفت نیست گفته به تو‌مربوط نبست عروس اوردم کار کنه نه بره بگرده منم ناراح از اینکه چرا جلوی مهمونا اینو بهم گفت اشک تو چشمام میریخت پایین همه هم ناراحت بودن از رفتارش که من گریه میکنم دلشون سوخت واقعا نمیشد خودمو کنترل کنم خلاصه موفع شام منو شوهرم نرفتیم همه التماس و التماس که بیاید شام مامانش هم هردقیقه میگفت امیر بیا امیر بیا نمیگفت حنا توام بیا منم از لج رفتم روبه روش نشستم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

از غذاش دست کشید منم حرصم گرفته بود از کارش قصد خوردن غذای اونو نداشتم فقط بخاطر اصرار بقیه رفتم خلاصه منم الکی سالاد کشیدم باهاش بازی میکردم اون نمیخورد من پاشدم دوباره بشقابو‌کشید جلوش خورد دوباره رفتم نشستم گفتم رفتم از اشپزخونه نمک بیارم دیدم غذارو پس زد 

خلاصه شوهرم رفتارشو دید که چطوریه منم پا نشدم تا سفره جمع شد رفتم تو اشپزخونه گفتم غذاهارو من جمع میکنم بدین به من ریختم تو قابلمه و گفتم امیر کارگرا گناه دارن غذاهم  زیاده ببر بده به اونا حیف نشه ماکه هر روز غذارو داریم اونم برد بهشون داد 

یه سری رفتیم پارک

بحث راجبه مرجع تقلید و اینا بود

البته چن سال پیش

بعد یه کتاب گنده بود در مورد این حرفا نمایشگاه بود آخه تو پارک بعد پسره گفت ۱۵ هزار تومن مامانم گفت کوچیکشو ندارین؟

پسره  

مامانم  

من  

دوتا پسر هم پشت ما ایستاده بودن اونا دگ هیچی زمینو گاز میگرفتن

موهام فِرِ بُلَند، اونقدر گُلَم کَسی دلش نمیخواد بره هُلَند. 

خلاصه همه رفتن و ماهم رفتیم تو اتاق دیدم صدای مادر شوهرم میادش داشت تخم مرغ سرخ میکرد بعد به پدرشوهرم میگفت اونکه نبودش وقتیم اومد چیزی نخورد از لج من چون دست پخت من بود بعدم بخشیدش غذارو گفت ما گرسنه میشیم پدر شوهرمم میگفت خب تو چرا نخوردی میخوردی چکار بیچاره داری عاقااااا چنان دادی زد روش  که پدرشوهرم رفت تو اتاق دروبست خوابید منم خوشحاااااال ذوق میکردمممممم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز