10 سال پيش يه دعواهايي بين اقوام مادرم و پدرم پيش اومد كه البته ربطي به پدر و مادرم نداشت ولي اين بين شوهر خاله من توسط يكي از اقوام پدريم كشت ميشه كه با سنگ زده تو سرش و بعد از چند هفته كما فوت شد.
بعد از اون پسرعمو پدر من ميره زندان و رابطه ما با خانواده مادرم قطع ميشه و مادرم تا يه سال پيش كه ميشه ده سال با مادرش و خواهر برادراش رو اصلا باهاشون رابطه نداشت
هستين؟
بله
بگو عزیزم
خب
تا شهريور پارسال كه بعد از ده سال بحث و دعوا اون آقا اعدام شد و چند ماه بعدش پسرعمو مامانم فوت ميشه و ما بعد از ده سال خانواده مادرم رو ميبينيم بالاخره
واقعا نميتونم توصيف كنم اون حال و هوامونو، انگار همه يادشون رفته بود كه پسرشون مرده و فقط ميومدن پيش مامانم اينا و گريه ميكردن
حالا ميخوام بحث اصليم رو بگم و ببينم بايد چيكاركنم
عزیزم اگه یهو بگی ما هم زودتر نظر میدیم الان میایم مسخونیم میبینیم نصفست میریم
طفلی مامانت چقد براش سخت بوده
من بچه كه بودم و قبل از اين دعواشون با يه پسردايي خيلي خوب بودم كه چندماه از من بزرگتر بود و هميشه باهم بازي و ميكرديم و هواي همو داشتيم
وقتي ديدمش باورم نميشد همون مهدي ١٠ سال پيشه خيلي عوض شده بود
بهم پيام داد دوماه بعد از اينكه ديدمش كم كم داشتم يجوري ميشدم و بعدش فهميدم دل بستم بهش نه اينكه بگم عاشقش شدمو اينا، نه اصلا اينطور نيس ولي خب دوسش دارم انگار
يه ماه بعد بهم ابراز علاقه كرد و من گفتم اشتباهه چون پدر من و اقوام من با اونا كلا قطع ارتباط كردن و قهرن ولي اون اصرار كرده خيلي كه همه چيز حتما درست ميشه
و من واقعا نميدونم چيكاركنم اگه بابام بفهمه و مخصوصا فاميلامون حتما يه اتفاق بده ديگه ميفته
راستش بخاطر اتفاقي هم كه بينمون افتاده و دونفر فوت شدن اين وسط اعتماد بهش واسم سخته خيلي وقتا ميگم نكنه دروغ ميگه ولي اخلاقش اينجور نيست انگار
ميشه راهنمايي كنيد منو واقعا گير كردم اين وسط نميدونم چي درسته چي غلط
😕😕
