برگرد سر خونه زندگیت
بحث اعتماد نیست بحث عادت کردن به ندیدن همه.
نه من
نه شوهرم هیچ کدوم حتی یه شب بدون هم نمیتونیم بخوابیم
وقتی میریم خونه مامانم اینا تا چهار صبح باهاشون حرف میزنم
شوهرم میره توی اتاق استراحت کنه ولی تا زمانی که نرم پیشش پلک روی هم نمیذاره و نمیخوابه
نه که نخواد نمیتوووونه بخوابه
منم دورم از خانواده م خییییییییییییلی هم خانوادمو دوست دارم ولی حتی یه شب هم ول نکردم برم پیششون
این فاصله ها باعث دوری از هم میشه
علاقه کم میشه محبت کم میشه
الان بابا و مامانم هم همینطوری ان
قسمت شد مامانمو بردیم کربلا بابام بخاطر وضعیت جسمیش نتونست بیاد پشت دستمو داغ کردم دیگه از هم جداشون نکنم
خواهرم میگه اون مدت رو یه سره از دوری مامانم گریه کرده بود میرفت الکی آب میخورد و خونه جارو میکشید که خواهرم نفهمه گریه میکنه
مشغول میکرد خودشو که حواسشو از نبودن مامانم پرت کنه توی خونه همش اسم مامانمو صدا میکرده یه سره قربون صدقه عکساش میرفته
پشیمون شدیم این دو تا رو از هم جدا کردیم
مامانمو بهش رسوندیم انگار تازه بهش اکسیژن رسیده باشه
انگار دستش به ضریح خورده باشه صورتش رو توی دستاش گرفته بود پیشونیشو میبوسید
نذار از هم فاصله بگیرید بذار تا آخر نفستون به نفس هم بند باشه باید از عشق مراقبت کرد نذار عادی بشین برای هم