غروب بادخترم رفتم بیرون تو خیابون یه پراید راهنما زده بود بپیچه تو کوچه منم میخاستم از خیابون بگذرم اما نپیچید مستقیم اومد یه قدمی ما ترمز کرد دست دخترم تو دستم بود راننده پیرمرد بود نزدیک بود دوتامون له بشیم از همون موقع تپش قلب گرفتم حالا یه خانومه میگفت چرا صبر نکردی گفتم بابا راهنما زده بود خانمه ول نمیکرد همش داره اون لحظات تو ذهنم تداعی میشه حالم بدتر میشه به دخترم فکر میکنم خابم نمیبره دارم دیونه میشم