صبح همسری به بهانه ی کادو اومد خونمون منم گفتم امشب باید شام منو ببری بیرون 😁 قبول کرد ❤
تو راه رستوران کلی دیوونه بازی درآورد 😁 کلی هم لایی کشید 😜😜 بعدشم گفتم بریم پارک گفت چشم ❤ راه افتاد سمت کوه 🤔 گفتم کجا میری؟
شیطانی نگام کرد گفت کار دارم باهات 😁😁 منم رنگم شد عین گچ 😨😨 در یک حرکت انتحاری بلند خندید دور زد و گفت : عزززززیزم 😍 تو که قراره اول و آخرش مال خودم شی چرا میترسی 😂😲
شمام از این خاطره ها دارید بگید ❤❤