برای خودمم خیلی خیلی صحنه وحشتناکی بود اصلا باورم نمیشه. تو شوکم
تصمیم گرفتم تاروزی که بمیرم نرم خونه بابام. دارم میمیرم از تنهایی. دارم میمیرم ازبی کسی.بایه بچه مریض دیگه هیچکسو ندارم
هرگز کسی این کارو بامن نکرد این رفتارو بامن نکرد.خانواده شوهرم با شوهرم مشکل دارن اماهرگز به من بی احترامی نکردن چون هیچوقت حرفی نزدم یاکاری نکردم که برخورد بدی باهام داشته باشن
برادربزرگم اومد خونمون ازدلم دربیاره عذر خواهی کرد خواهرم همینطور.مادرمم همینطور. خودمم میگم یه چیزی مصرف میکنه چون اصلا رفتارش عادی نبود
الان به بچم تنهام توخونه باورکنید میترسم بیاد همش چاقوش جلو چشممه
هعی..
من تو این خونه با یه خونواده زورگو زندانی ام
تو یه شوهر داری که پشتته. من چی؟
منم از خانواده خودم بیشتر ناراحتی کشیدم ودارم تا خانواده شوهرم ...خانواده شوهرم اوایل ازدواجم بد بودن اما الان سالهاست که خداروشکر کاری بهمون ندارن ...الان دیگه خانواده خودم رو اعصابمم بیشتر فکر وناراحتی اعصابم از دست مامان وخواهر وبرادرمه حرف ورفتارهاشون خستم کرده
الان دیگه نمیخواد بترسی عزیزم.اون موقع هم وسط دعوا بوده و عصبانی بود شایدم چیزی مصرف کرده بوده که اونطوری برخورد کرده.فعلام به شوهرت چیزی نگو.یا خواستی بگی اینطوری تعریف نکن.بگو عصبانی بود.حالش خوب نبود.هرچی باشه بهرحال خانوادتن.بزار حرمتها حفظ بشه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
