چون هامون توی پهلو ی دیانه چاقو میزنه و خون زیادی ازش میره.وقتی بهوش میاد میبینه توی بیمارستانه و هانیع بالای سرش هست و سراغ احمدرضا رو میگیره ولی هیچکی حرفی نمیزنه.خلاثه مرخص میشه و میره خونه و بعد از یکی دو روز احمدرضا میاد پیش دیانه و بهش میگه.من نمیدونستم کار هامون کثافت بوده که بهار بهم خیانت کرده و فکر میکردم پارسا مقصره
.من ازت معذرت میخوام که این اتفاق برات افتاد.حالا فهمیدی براچی بهار رو کشتم و بهارک رو دوست ندارم؟سری تکون میده دیانه و گریه میکنه...
اما بریم به زمانی که باهم ازدواج کرده بودناما تمام این یه ماه رو خیلی عادی باهم میخوابیدن و خبری از کارخاصی نبود.احمدرضا عمل شده بود و حالش خوب بود.دیانه خیلی نگران بود که چرا احمدرضا نمیخواد که اون زنش باشه و از حالت دختری دربیاد.دیانه صبرش تموم میشه و یه روز صبح بلند میشه بهترین لباسشو میپوشه و با خوردن یه صبحانه مفصل و بوسیدن احمدرضا بهش میگه امشب دیگه میهوام واقعا زنت بشم و دیگه نه نیاری.احمدرضا میگه اخه...و دیانه میگه اخه نداره من فکر کردم و شرایطتتو قبول کردم.احمدرضا میبوستش و میره و دیانه میگه امشب زودتر بیای خونه😜عصر احمدرضا زنگ میزنه به دیانه و باهم صحبت میکنن و احمدرضا میگه امشب میخوام به حرف خانومم گوش کنم و زود بیام خونه.دیانه خیلی خوشحال میشه و بهارک رو میبره خونه خاله میذاره تا این یه شب بدون دغدغه سپری بشه.اما.....
ساعت ها نیگذرن و خبری از احمدرضا نمیشه.هرچی شرکت و اداره و موبایلشو میگیره جواب نمیده تصمیم میگیره لباس بپوشه و بره شرکت...