یادمه وقتی کوچولو بودم همیشه بابام به مامانم میگفت بزار دخترم بزرگ شه خواستگاراش جلوی در صف میکشن ولی مگه من راضی میشن دختر عزیزمو به کسی بدم، همیشه واسه آینده م نقشه میکشید
ولی ۱۰ سالم بود که واسه همیشه رفت از پیشم
روز عروسیم وقت عروس برون همه زار میزدن ولی من یه قطره اشکم نریختم چون تو روزایی که بهشون احتیاج داشتم هیچکدومشون پیشم نبودن منم ناراحت نبودم که دارم میرم