چهار شنبه بیست و نهم بود که درد زایمان داشتم یکمی دیر بود 38 هفته بود و باید خیلی زودتر دنیا میومدن خلاصه لباس پوشیدیم و دخترم را گزاشتیم خونه ی مادر شوهرم و رفتیم بیمارستان دکتر چک کرد یکم من و من کرد و شوهرم را کشید بیرون و بعد گفت داخل رحم مردن باورم نمی شد درد داشتم داشتم غش می کردم نمی شد من نه ماه با اون بچه زندگی کرده بودم نمی شد یک دفعه ای بره از پیشم با اینکه فقط لگد زدن و تکان خوردن یکیشون را حس کرده بودم همش فکر می کردم که کیسش عقب تره گریه می کردم از خدا می خواستم یکیشون مونده باشه اصلا نفهمیدم چی شد یکهو از هوش رفتم