2777
2789

تا اینکه یه ماه رمضون شوهرم گفت بیا خونه بابام اما پدرم اجازه نداد وهمین شد یه بحث جدی بینشونبه دعوا کشد البته تلفنی میگفت بیا خودش ببردت شوهرمم میگفت من شوهرتم میگم بیانمیدونستم باید چکار کنم البته بابامم همه چیه مسایل گذاشته بود کف دست مامانبزرگمو وپدربزرگم مادر بزرگم تا منو میدید طعنه میزد بهم فوت شده چیزی نگین بهشاین شد که شوهرم گفت میخوام عروسی بگیرم پدرم میگفت توگفتی سال اینده منم جهاز شو کامل نکردم اونم میگفت همینای امادس بسه اصلا هیچی نمیخواد تا اینکه عموم وساطت کرد وقرار شد بیان صحبت کنن واسه عروسی اومدن وقول وقرار گگذاشته شد اما شوهرم گفت من دوماه زودتر زنمو میبرم میخوام خونه اجاره کنم از بس که فضای خونه بد بود میگفتم خدا کنه اجاره کنه منم ببره

خدایا نظری شاید بشود فرجی

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

دختر همسایمون همون موقعها طلاق گرفته بود بابامم میگفت بیاطلاق بگیر منم میگفتم خودت رفتی باهاش قرار خواستگاری گذاشتی به من نگفتی حالا برای طلاق نظرمو میپرسی من طلاق نمیگیرم تا اینکه یه روز شوهرم گفت میخوام بیام جهازتو ببرم بابامم جهازمو کامل کرد وقرار شد بیان روزی که جهازمو بردم بابام به مامنم اجازه ندا بیاد واسه چیدنش خودم تنهایی وبا کمک خواهرشوهرمو وجاریم چیدمشون یادم میاد گریم میگیره تتا زمان عروسی دوماه مونده بود وتوی این مدت دوبار خیلیبد با شوهرم دعوام شد واوتنم منو ناجور زد هنوز خانواده شوهرم وخودم خبر ندارن از این قضیه اما بعدش ازم حلالیت گرفت گذشت وما باهم عروسی کردیم وشوهرم پدرمو بخشید همه چیز عالی شده بود اما خودم گاهی یاد دوران عقدم میافتادم از ودرم کینه میگرفتم خیلی اذیتم کرد دادشمم یه دوسالی با رضایت شوهرم با ما زندگی میکرد اخه ما هرسهتامون دانشجو بودیم اما این فشارها باعت شده بودمن مشکلی هصبی پیذا کنم وبه شدت تشنج میکردم مادرم خیلی غصه میخوزد شوهرم هوامو بیشتر داشت اما بابام زیاد براش مهم نبود

خدایا نظری شاید بشود فرجی

تا اینکه من ترم اخر درسمو ول کردم از بابام میترسیدم بهش نگفتم اخه اون میگفت باید درس بخونیذ برین سرکار اما من دوست نداشتم کار کنم خلاصه بعد یه یکسالی مجبور شدیم بابابام زندگی کنیم جامون تنگ بود بعضی وقتا با مامانم دعوا میکرد البته یه چیزایی حق این مدت که خونه پدرم بودیم وسایلم خونه پدر شوهرم بود اونم میگفت وسایلتونو ببرین میخوام بنایی کنم این شد که ما وسایلمونو بردیم توی اپارتمانمون که هنوز کامل نبود اینقد فسار رومون بود که شوهرم گفت بریم تویهموناپارتمان نیمه کاره خودمون من ایجا هفت ماهه بارداربودم وقتی رفتیم تویاونا گاز نداشتن برقش کارگاهی بود محوطه داغون اب از شیر محوطه می اوردم کابینت نکرده بودم کارتن وسایل همون وسط بود فقط یه اتاق اماده کرده بودیم برای خودمون

خدایا نظری شاید بشود فرجی

غصه نخور ديگه گذشته ها گذشته منم سر عروسيم مادر شوهرم خيلى اذيتم كرد البته من شوهرم خيلى پشتم بود اما خب هر وقت عروسى يكى ميشه گريه ام ميگيره النم عروسى پسر دايمه همش ياد عروسى خودم ميوفتم ناراحت ميشم 😩

خلاصه با این همه سختی بازم من راضی بودم خونه خودمونه تمتم وسایلمون خودم کم کم چیدم حتی یه نفر نیومد کمک تا اینکه بابام بخاطر شغلش مجبور بود بره شهرستان اخه معلم بود مامانم باخودش برد ودادشم اومد پیش ما نزدیکای عید قربان شوهرم رفت ماموریت هر چه کردیم رییسش قبول نکرد اخه تاریخ زایمان منم همون موقعها بود تا اینکه رفت ومنو داداشم موندیم روز عید من خیلی درد داشتم برادرم منو برد بیمارستان وبه خانواده شوهرم خبر داد وخانواده خودهم خبر داده بود اون موقع اولین سالی بود که مادربزرگمو نوبتی نگه میداشتن واولین نوبتم داده بودن به پدرمتا پدرم از شهرستان اومدن تقریبا هفت شب بود ومن نزدیکای زایمانم وقتی که زایمان کردم یک ساعت بعد شوهرم رسید مادرم دوشب پیشم موند ودیگه رفت تمام کارای بچه روخودم میکردم دکتر ببر غذا درست کن حتی یه باربرام کسی غذا نیاورد وضعیت مالیمونم یوخ افتضاح پول نداشتیم بچه رو دکتر ببریم 

خدایا نظری شاید بشود فرجی
خلاصه با این همه سختی بازم من راضی بودم خونه خودمونه تمتم وسایلمون خودم کم کم چیدم حتی یه نفر نیومد ...

ادامه اش؟

کدورت های واقعی رو دور نریزید،آدم ها عوض نمیشوند، کسی ک پارسال آزارتان داد،امسال میتواند نابودتان کند،واقعیت های تلخ رو جدی بگیرید.....

برادرم پنجاه تومن داد به بچم منم همون برداشتم بردم دکتر با اومدن بچه زندگی ماهم از نظر مالی بهتر شد همه چیز تقریبا خوب بود تا اینکه سر بچه دومم سه ماهه باردار بودم وعید قرار شد سفر بریم اونم دو روزه البته قبلشو یادم رفت بگم مادر بزرگمو نوبتی نگه میداشتن نزدیک عید مادر شوهرم ناجور مریض شد وقتی هم مریض میشه اکثر کاراش با شوهرمه شوهرم به پدرم گفت اگه با این وضعیت باشه مادرم نمیتونه مادرشو نگه داره زانوهاش مشکل دارنپدرم گفت حالا اگه نتونست یه کاریش میکنیم قبل از پدر شوهرمم نوبت پدر بود نگه دارهما که خبر نداشتیم مثل اینکه پدر شوهرم قبلش گفته بود من عید نگه نمیدارم درصورتی که قرار بود هر عید یه خانواده نگه دارن وپدر بزرگمم اموالشو تقسیم کرده بود تا بچه ها نگهشون دارن نوبتیعموم وعمه کوچیکم قبول نمیکننکه نوبت خواهرشونو بردارن عموم به بابام می گه حالا که نگه نمیداره یه تکه از ارثشو باید بده ه ما تا ما نگه دلریم تا ایجا رو ماخبر تنداشتیم شد وما رفتیم سفر

خدایا نظری شاید بشود فرجی

ما به بابام گفتیم توهم بیا همش بهونه میاورد مامانم دلش میخواست باهمون بیا خلاصه راضی شد که بیا اما توطول سفر همش ادا در میاورد همش مخالف جمع حرف میزد روز اول سفر بعد نبود اما شب دوم بابام گفت باید از ارثت بدی تا ما مادرو نگه داریم شوهرم از مادرش دفاع کرد بحثشون بالا گرفت ایجا خدایی پدر شوهرم دخالت نکرد شب با حالت قهر خوابیدیم منم حامله بودم شب به شوهرم گفتم همرام بیا دسشویی گفت به من ربطی نداره با منم بد شده بود فردا صبح قرار شد بریم یه جای جنگلی قشنگ وسط راه عمه کوچکم گفت بابات برگشت اینم بگم شب موقع دعوا همش عمه کوچکم به باابام میگفت فردا برو از ایجا نمون اون رفت وبا همه قهر کرد شوهرمم بهش بر خورده بود میگفت یه بحث ساده بوده کسی به کسی توهین نکرده ول کرده رفته بی حرمتی کرده حالا منو میگی عینهو ابر بهار گریه میکردم چون قرار بود دادشم بیاد مرخصی وکل عیدمون. خراب شده بود خلاصه این دعوا یک سال ونیم طول کشید واین وسط عمه کوچکم شد طرفدار دوتا داداشش الکی هبر مبرد کی چی گفته پدرمم هی کینه میگرفت وقتی من میرفتم خونشون کلی فحش به شوهرم میداد 

خدایا نظری شاید بشود فرجی

یه بار تاسوعا وعاشورا بود توی شهرکموم کسی نبود خانواده شوهرمم رفته بودن مشهد شوهرمم نبودش هر مامانم گفت نریم شهرستان بچهمون تنهاست جلوی روی خودم بهم گفت به من ربطی نداره اون دیگه از این خونه رفته عضو خانواده نیست ماماده شین بریم شهرستان داداشم میگفت چطور به ما ربط نداره قبول نمیکرد من اشاره کردم شما برین همراش تا بیشتر عصبانی نشده وقتی داداشم میرسوندم خونه تا اونجا گریه کردم بخاطر حرفاشحالام هر کی میومد میگفت اشتی کن قبول نمیکرد تا اینکه یکی از فامیلای دور مادرم اومد برای اشتی دادنشون همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه شوهرم فهمید پدرم گفته با همه اشتی میکنم بجز با دامادای دامادم شوهرمم زنگ زد گفت این که نمیشه قرار شده همه با هم اشتی کنیم نمیشه من اشتی کنم اما خوهارام نه اونام بخاطر ما با شما قهر بودن قبول نکرد منم زنگ زدم بهش هر چی گفتم گفت تودیگه رفتی منم اشتی نمیکنم زنگ زدم به عموم گفتم با زندگیم بازی میکنید چرا چرا ادا در میارید  گفت تو نگران نباش من من راضیش میکنم بقولس عمل کرد همه با هم اشتی کردن اما دوباره بابام خونمون نمیومد درصورتی شوهرم چند بار رفته بود میگففت باید داماداشم بیان همش بهونه میگرفت تا اینکه خود پدر شوهرم درصورتی از بابامم بزرگتره رفت پیشش بهش گفت چیزی از من کم نشده فقط خواستم اشتی باشه از اون روز به بعد همه با هم خوبن اما شوهرم دیگه مثل قبلصبر نداره زود عصبی میشه نمیشه یکم یه موضوعو کش بدی زود داد میکشه میگه میزنمت در صورتی که میدونم اینکارو نمیکنه دیگه خودمم تحمل این همه رنج رو ندارم سر باردلری دومم از بس که حرص خوردم بچم شده عصبی زایمانم زودرس شده بود با امپول بچمو داشتم هنوزم یه وقتایی شوهرم کارای بابامو میزنه توسرم میگه تو هودختر همون پدری 

خدایا نظری شاید بشود فرجی

حالا دیشب پدر شوهرم میگفت مهریه ات هفصد هشتصد تومن میشه ومن نگرانم من فقط بهش لبخند زدم اما همه خاطرات تلخ یادم اومد شوهرمم بهش گفت اینقد اسم مهریه رو نیار اعصابموون خرد میشه

خدایا نظری شاید بشود فرجی
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  12 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش