تا اینکه یه ماه رمضون شوهرم گفت بیا خونه بابام اما پدرم اجازه نداد وهمین شد یه بحث جدی بینشونبه دعوا کشد البته تلفنی میگفت بیا خودش ببردت شوهرمم میگفت من شوهرتم میگم بیانمیدونستم باید چکار کنم البته بابامم همه چیه مسایل گذاشته بود کف دست مامانبزرگمو وپدربزرگم مادر بزرگم تا منو میدید طعنه میزد بهم فوت شده چیزی نگین بهشاین شد که شوهرم گفت میخوام عروسی بگیرم پدرم میگفت توگفتی سال اینده منم جهاز شو کامل نکردم اونم میگفت همینای امادس بسه اصلا هیچی نمیخواد تا اینکه عموم وساطت کرد وقرار شد بیان صحبت کنن واسه عروسی اومدن وقول وقرار گگذاشته شد اما شوهرم گفت من دوماه زودتر زنمو میبرم میخوام خونه اجاره کنم از بس که فضای خونه بد بود میگفتم خدا کنه اجاره کنه منم ببره