کی انقدر پیر شدیم...
کی انقدر شکستیم...
کی به اینجا رسیدیم...
بازم شب شد و با همه درد توی جسم و روحم بارها این بیت شعرو با خودم زمزمه کردم...
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم، من چنان درد کشیدم که خدا ریخت به هم...
خدایا سنگینه این باری که روی دوش من میزاری..خیلی سنگینه. کی بنده هات انقدر هار شدن که فکر کنن با دل شکستن میشه دنیارو به دست آورد؟ انقدر سنگ میشن که تمام وجودتو یک باره خالی میکنن و تمام اعتمادتو از بین میبرن...برا اینکه در لحظه راحت باشن و فکر کنن برنده شدن؟
شما جواب دل شکستتونو دیدین؟ چقدر باید صبر کنم تا آتیش وجودم بخوابه؟ چقدر...