دقیقا از وقتی من سه ماهه بودم همسرم مریض شد و سرگیجه و تهوع و اینا گرفت.اولش میگفت خوب میشم و راضی نمیشد بریم دکتر. اما بعد از دو سه ماه که دیدیم خوب نمیشه و توجه همه به مریضی ایشون جلب شده بود از دکتر گوش بگیر تا آزمایش کامل خون و تا عکس سی تی اسکن و نوار قلب همه چیز رفتیم ولی شکر خدا و در تعجب ما چیزی نبود! فقط بعضی دکترا میگفتن ضعیف شده و ویتامین و داروهای تقویت معده براش نوشتند.
دیگه خسته شدم از این همه توجه همه ی خانواده و فامیل به همسرم... روزی نیست یکی زنگ نزنه حال ایشونو بپرسه.همه ی فامیلشون هم از این آدمای نگران و پر استرس اند.
الان هفت ماهمه. اما کسی اصلا حال منو نمیپرسه. کسی نمیگه این همبارداره ناسلامتی.
همه توجها فقط شده همسرم.
شماها که میدونید آدمتوی بارداری چقدر نسبت به همه چیز حساسه. چقدر نیاز به توجه و محبت همه مخصوصا همسرش داره.... اما من... فراموش شدم انگار اصلا...تنها شدم.
خسته م.
به علاوه... ما دوتایی قم زندگی میکردیم. اما این ماه رمضون یک ماهه اومدیم تهران پیش خانواده ها. خسته شدم بخدا انقدر از خونه مون دور بودم. حالا الانم که میخوایم برگردیم که من چند روز دیگه امتحانای دانشگاهمه چون ایشون مریضه و منم توی قم دست تنهام پدر مادرش راضی نمیشن ما بریم خونمون و میگن پیششون بمونیم.
امتحانای ترممه خوب نرم صفر میدن اما روم نمیشه بهشون بگم، که نگن پسر ما مریضه این به فکر خودشه.
دیگه استقلال زندگیمو از دست دادم انگار. خسته م....