2777
2789
عنوان

دلم گرفته از این😓😔

123 بازدید | 5 پست

یه لیوان چایی دارچین کمر باریک با نبات و خرما گذاشتم جلوی بابا.

فنجون رو برداشت و بوش کرد و گفت:

بازم نیست دخترم...

بازم از اون چایی دارچین های مامانت نیست.

این چندمین بار بود؟

ششمین بار که چایی دارچین درست کرده بودم و به دل بابا نچسبیده بود.

چراشو هم خوب میدونستم.

چون مامان درستش نکرده بود.

از دیروز تا حالا که مامان رفته بود مسافرت سر چیزای کوچیک و بزرگ بهونه میگرفت.

تلفنشو برداشت شماره مامان رو گرفت و گوشیش رو گذاشت رو اسپیکر و با همون ژست همیشگیش با فاصله نگه داشت کنار گوشش.

مامان با همون صدای ریزش جواب داد:

بله؟

و من از همون فاصله حس کردم که دل بابا تاب خورد.

بعد از حرف های معمول تو خوبی و چه خبر و کجایی مامان پرسید:

به گلا آب دادی آقاجان؟

باز حس کردم که دل بابا تاب خورد.

این آقا جان گفتن های مامان همیشه کار دست بابا میداد و مامان خوب میدونست کی بگش.

بابا اخم کرد و گفت: نه!

دروغ میگفت.

داده بود.

با تمام خستگی و بی حوصله گیش تمام کاکتوس ها و بنفشه های رو بالکن رو دونه به دونه آب پاشی کرده بود.

میدونستم از سر دلتنگی لج کرده با مامان و میگه نه!

مامان گفت: عه...

طفلک ها تشنشونه. خشک میشن.

و بابا لجباز تر گفته بود:

خب خشک بشن.

جز دردسر چی دارن مگه؟

شما نگران بودی میموندی ابشون میدادی!

مامان با همون شم زنونه فهمیده بود عطر دلتنگی پیچیده تو تن بابا.

به صداش پیچ و ناز داد گفت:

تا شمارو دارم لازم نیست که نگرانشون باشم.

بابا باز دلش پیچ خورده و اخماش باز شده بود.

صدای سرفه مامان بخاطر حساسیت فصلی که اومده بود

بابا از حالت ارومش خارج شد و غرغر زد که چرا مواظب خودش نیست و حتما فردا بره دکتر.

از همون غرغر ها که حسابی مهربونن و دل آدم ضعف میره براشون.

بابا زیر چشمی به من که با لبخند مثلا سرم تو گوشیم بود یه نگاه انداخت و پاشد رفت تو اتاقشون تا باخیال راحت دلتنگیشو خالی کنه.

و من تمام مدت با همون لبخندی که مثلا سرم تو گوشیمه به این فکر میکردم که من و هم نسل های من چکار کردیم با دنیامون؟ پر ادعاترین نسلیم توی عاشقی...

کمتر کسی رو میبینیم که این روزها کسی با عنوان "عشقم" تو زندگیش نباشه...

اما چه "عشقم" هایی؟

"عشقم" هایی که ماه به ماه هم حالا نه...

اما سال به سال عوضشون میکنیم...

سر کوچیکترین چیزی قهر میکنیم،

جدا میشیم،

بهم میزنیم...

تا کوچیکترین سنگی سر راه مون میافته از ترس اینکه اون سنگ سرمون رو نشکنه میکشیم عقب و اون رابطه رو تموم میکنیم بدون اینکه حتی تمرین کنیم برای جنگیدن و عاشق موندن.

واقعیت اینه دل هامون هرزه شده.

حتی بیشتر از تن هامون.

واقعیت اینه هیچکدوم بلد نیستیم جوری عاشق بمونیم که بعد از ساله ها تو چهل و چند سالگیمون برای هم دلتنگ بشیم و از پشت تلفن دلمون برای هم ضعف بره!

چه کردیم با دنیامون؟

راستی،،،،،،

این چندمین "عشقم" ات هست؟

این چندمین نفریه که دلت براش هرز رفته؟

درود مهربانان ، روزتون شااااد

لایککککک

ترس از بیرون رفتن از خونه دارم !!!!،ترس از جواب دادن و بحث کردن دارم !!!ترس از تو اجتماع و توجمع بودن دارم !!!پشتکارم اصلا خوب نیست هر کلاسی که میرم یک ماهه ولش میکنم !!                                              ترسامو مینویسم که یکی یکی بهشون غلبه کنم ان شاالله برام دعا کنید خیلی خسته شدم دیگه                   خدایا قبلا صدامو میشنیدی و کمکم میکردی نمیدونم چون از ته دل دعا میکردم قبول میکردی یا چون بنده خوبت بودم میدونم الان بد شدم ضعیف شدم ولی تو رهام نکن بازم هوامو داشته باش اخه بدون تو اصلا نمیشه 🙌🙌🙌🙌🙌🙌🤲🤲🤲🤲🤲🤲

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792