دلم خیلیی گرفته.من داشتم دعا میخوندم.شوهرم گفت خوابم نمیاد .برم ببینم اوصاع مسافر چطوره؟اخه شوهرم تو اسنپ کار میکنه
الان بهش زنگ زدم صدای دوستش اومد.گفتم سر کاری؟گفت نه کار خبری نبود الان جایی هستم.گفتم کجایی .گفت بیرونم دیگه..بعدشم قطع کرد.پیام دادم گفتم همون بیرون بمون حالا که اینقدر واجبه
ناگفته تماند من چون شوهرم سر کار اصلیش شبکاری داره و من دیگه بعد ده سال عادت کردم.خیلییی براش مهم نیست که شب تنها بمونم.تا بهش چیزی میگم میگه مگه هفته های شبکاریم چکار میکنی؟حالا هم فرض کن شبکارم
دلم خیلی گرفت.مفاتیحو بستم.دل و دماعش پرید ازم
شوهرم مرد بدی نیست اصلا.حواسش به زندگیش هست.فقط تو این مورد رفیق بازیش رو اعصابمه