سلام بچه ها . دلم خیلی گرفته . دیشب خونه مادرشوهرم مهمونبودیم . البته کل فامیل دعوت بودن منم رفتم کمک و ....
با اینکه به مادرشوهرم گفته بودم شب احیا مهمونی نگیره از لجش انداخته بود شب احیا. منم بچه دار نمیشم با خودم گفته بودم میرم از خدا بخوام کمکم کنه لاقل صبر بده . اما بعد اینکه همه رفتن حتی خواهرشوهرام شوهرم نیومد دنبالم.من موندم با مادرشوهرم که اول شبی چشماش بسته میشد. شوهرم تنهایی رفته بود مسجد بدون من.با اینکه میدونست خونشون تلوزیون خرابه و مادرشم اهل بیدار موندن نیست و منم تنهایی حوصلم سر میره. هیچی دیگه انگار منو نگهبان گذاشته بودن واسه مادرش