وقتی که اومد خواستگاری چون مادرش از بچگی رهاشون کرده بود تنها بودن پدرشم ازدواج کرده خودش از خودش هیچی نداره ولی ارزه کار داره اومد خواستگاری من اونموقع خونه نخریده بودم توقع داشت به خیلی بیشتر از پول من که خانوادمم کمک کنن یه کار شروع کنه
تا اینکه چند روز پیش اومد دم خونمون خواست راضیم کنه بگه بریم کیش خونه بهش میدن و کار خوب اخه باریستا هستش و منم داشتم باهاش صحبت میکردم که بابام اومد و دعوا راه انداخت کشید به چاقو و چاقو کشی
من با ارثی ک گیرم اومد ی خونه کوچیک خریدم ک دست اجاره نشینه
همسرم دوست داشت با پولم ی ماشین واسه کار بگیریم مثلا نیسان یخچالدار ولی چون من خیلی از آینده و اجاره نشینی و بی خونه ای میترسیدم ترجیح دادم ی خونه بگیرم