بخاطر مراسم پدرشوهرم اومدیم شهرشون
شوهرم بخاطر کارش نیومد
زنگ زد رسیدین و اینا
گفتم برای افطار برو خونه مامانمینا گفت نه وسیله گرفتم خونه میخورم یچیزی
داشتم اصرارش میکرد گفت ش ارژ ندارم
وسط حرفم گفت صدات نمیاد قطع کرد😕
گفتم بزنگم بزنم لهش کنم دلم سوخت داغ دیده اس
ازینور ناراحتم از کارش بیشعور