آخرشم همون شد که میدونستم ، نتونستم ازش بگذرم نه بخاطر بیماریش نه بخاطر دیوونه شدنای یهوییش نه هیچی!
دیوونه وار دوسش دارم با وجود همه ی مشکلاتش ، همه چیز تموم شد ، یجورایی خوشحالم یجورایی نگران ، نگران خودش نگران آیندمون و اینکه پدر مادرمم بخاطرش از دست دادم :(
بهم قول داده که دیگه الکل مصرف نکنه سیگار نکشه قراره که یکم بیشتر رعایت کنه همه چیزو...
حس میکنم حالش داره بهتر میشه خودمم وقتی پیششم حس و حال بهتری دارم خیالم لااقل راحته که هواشو دارم ، نمیزارم احساس تنهایی کنه ، به خودش ضربه بزنه...
حس میکنم راهی که توش دارم قدم برمیدارم درسته ، هرچند همه اینطور فک نمیکنن...