سلام
ديروز براي پسرم تولد گرفتم واسه تزيين خونه بادكنك و...قرار بود كمكم كنه منم ايده خاصي تو ذهنم نبود داشتم فكر ميكردم اونم هي ميگفت چيكار كنم بگو ديگه بگو بگو بگو همينجودي مي رفت تو مخم منم كارام بهم قاطي شده بود كلافه بودم يه چند مورد ديگه ام بود همينجوري ريز ريز رو اعصابم ميرفت منم اخرش از كلافگي گريه كردم ديگه خفه شد ولي بد جوري دلم ميخواد تلافي كنم رو اعصاب بودنشو الان فقط محلش نميدم ولي كمه