دقیقا!
ما 20 روز مونده بود به عقد و عروسیمون سر منوی شام و اینکه مامانش منو داده و این داستانا باهم تلفنی بحثمون شد، گفتم وقتی قراره هزینه مراسم با تو باشه حق انتخاب هم باید با من و تو باشه نه اینکه هر کسی بخواد نظر بده! پای تلفن شروع کرد به قاطی کردن که مامان من هر کسی نیست و بار آخرت باشه این جوری در مورد مامانم حرف میزنی و این حرفا بعدشم گفت اصلا با این وضعیت نمیشه زندگی کرد و یادم نیست چی گفت تو این مایه ها که از نظر من تموم شده است! منم گفتم باشه هیچ اجباری نیست موافقم اونم گفت موفق باشید و منم خدافظی کردم و گوشی رو قطع کردم کارد میزدن خونم در نمیومد ما عادت داشتیم هر لحظه از هم خبر داشته باشیم از صب که بیدار میشدیم با صبح بخیر تا شب و همینطور هر جا که میرفتیم با هم در تماس بودیم، فردا عصرش یه اس زد تو این مایه ها که خیلی از دستت ناراحتم و اینا تو مایه های طلبکاری! من جواب ندادم تا سه روز اصلا پیگیرش نشدم! در حدی که حتی لباس عروسمم زنگ زدم به خیاط گفتم کنسل ه بعدامیام باهات حساب میکنم!
دیگه بعد سه روز زنک زد که بیا با هم حرف بزنیم اگه امادگیشو داری رفتیم خیلی رسمی اولش با توپ پر واین حرفا! بعد دید نه من از اون سفت ترم بعد کوتاه اومد منم جلوی خودش به خیاط رنگ زدم گفتم لباسمو اماده کنه چشاش گرد شده بودگفت یعنی تو واقعا همه چیو کنسل کردی؟؟ من رو باش این وسط برای اینکه بیشتر از این دیر نشه رفتم کارت عروسی هم سفارش دادم بعد تو عین خیالت نبوده؟؟ گفتم مگه نگفتی تموم خداحافظ؟؟ گفت منظورم مکالمه اون شبمون بود اون شب داشتم باهات خداحافظی میکردم!!!
گفتم اگه فقط یکبار دیگه تو زندگیمون بیای بگی خدافظ و جدا شیم و این داستانا حتی یک ساعتم صبر نمیکنم برای من این قضیه خط قرمزه حرمت یکسری چیز ها رو نگه دار
دیگه حل شد اما بگم وقتی رفتم پرو لباسم کلی خیاط مجبور شد دور کمرش رو بگیره بس که حرصم داده بود لاغر شده بودم