بعد جایی ک جالب بود اینجا بود که گفت میری تو یه کلبه یه صندوقچه اونجاست،شومینه و...
گفت در صندوقچه رو باز میکنی تا پر از عکس و نوشته ست
گفت اونایی و دوست داری رو نگه میداری،اونایی ک دوست نداری رو میندازی تو شومینه
اینجا بود ک من حالم بد شد. با صدای بلند گریه میکردم و دستام بی حس و بی حرکت شده بود.
فکر کردم استادمون الآن وحشت میکنه و منو بیدار میکنه.
تا نه...این چیزا برای استادمون عادیه